معرفی نویسنده
پائولین سارا جوجو مویز، با نام مستعار جوجو مویز در ۴ اوت ۱۹۶۹ در لندن به دنیا آمد؛ روزنامهنگاری انگلیسی که از سال ۲۰۰۲ به نوشتن رمانهای عاشقانه مشغول است. او از جمله نویسندگانی است که دوبار برندهی جایزهی سال رمان عاشقانه توسط انجمن نویسندگان رمانهای عاشقانه شده است؛ بار اول در سال ۲۰۰۴ برای رمان «میوه خارجی» و بار دوم در سال ۲۰۱۱ برای رمان «آخرین نامه از عاشق تو». آثار مویز به یازده زبان مختلف ترجمه شده است. اولین رمان او با عنوان «باران پناهدهنده» منتشر شد. این نویسنده همچنان به کار روزنامهنگاری مشغول است. از آثار او میتوان به «آخرین نامه از عاشق تو»، «من پیش از تو»، «من پس از تو»، «میوه خارجی»، « دختری که رهایش کردی» و …. اشاره کرد.
معرفی مترجم
فاطمه عزتیسوران (نویسنده، مترجم و مدرس) در آذرماه ۱۳۶۲ در شهر خلخال به دنیا آمد و هماکنون ساکن این شهر است. در سال ۸۱ در رشتهی نرمافزار کامپیوتر و در سال ۸۷ در رشتهی مترجمی زبان انگلیسی تحصیل نمود؛ اما اشتغال به هنر ترجمه را از سال ۸۲ کاملا اتفاقی شروع کرده و به صورت حرفهای و شبانهروزی ادامه داد. در سال ۱۳۹۶ با نشر شانی- که نشر حامی نویسندگان، شاعران و مترجمان جوان است- تماس گرفته و اولین همکاریاش با این نشر را آغاز کرده و تا کنون کتابهای زیادی را از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه کرده و با همکاری نشر شانی و نشر پایتخت به چاپ رسانده است.
خانم فاطمه عزتیسوران در مورد رمان آخرین نامه از عاشق تو مینویسد: «این کتاب هرچند عاشقانه اما زرد نیست. کتاب پرمحتوایی است که در پارهای از رویدادها حس میکنی نویسنده، اوّل رویداد را بارها و بارها تجربه کرده و بعد نگاشته است. خواندن این کتاب را به تمام بانوان کشورم توصیه میکنم. کتابی آموزنده که برای جوانان راهگشا و ای بسا راهنما خواهد بود.
از این مترجم کتابهایی با عنوان «این دشتها» اثر جرالد مورنان و «نوری از شب» اثر ادنا اوبراین برای اوّلین بار به فارسی چاپ شده است.

در مورد رمان
کتاب «آخرین نامه از عاشق تو» که در سال ۲۰۱۱ برندهی جایزهی کتاب عاشقانه سال شده است؛ دارای فصلبندی و اپیزودبندی است. از روایت غیر خطی برخوردار است و دانای کل، داستان را روایت میکند. فصل اول و اپیزودهای مربوط به آن، زندگی جنیفر اِسترلینگ، زن ثروتمند متاهلی را به صورت غیر خطی روایت میکند که درگیر عشق مرد روزنامهنگاری به نام اَنتونی اوهار میشود تا جایی که تصمیم میگیرد به شوهر، ثروت و جایگاه اجتماعی که به خاطر این ازدواج از آن برخوردار شده پشت پا بزند و با اَنتونی برود… اما بخش دوم، با همان روایت غیر خطی و اپیزودبندی شده، به پنجاه سال بعد و زندگی دختر روزنامهنگاری به نام اِلی میپردازد که در رابطه عذابآوری با مرد متاهل نویسندهای گرفتار شده، و اینجاست که نامههای اَنتونی به جنیفر را مییابد.
بخشی از رمان:
«داره به هوش میاد.»
کسی صندلی را روی زمین کشید و صدای غیژمانندی بلند شد، بعد حلقههای پرده با حرکت سریعی به هم خوردند. صدای گفتوگوی آرام دو نفر به گوش میرسید.
«من میارم، دکتر هارگریوز.»
سکوت مختصری حاکم شد، در این لحظات زن کم کم از لایههای صوتی و صداهای دیگری هم مطلع شد، صدایی از دوردست بلند شد، اتومبیلی در حال عبور بود: حس غریبی داشت، انگار چیزی در تنش فرو میکردند. آن را به درونش فرو میکشید، اجازه میداد متبلور شود و میگذاشت ذهنش آن را فریب دهد، انگار تمام چیزی که میفهمید همین بود. در این لحظه بود که درد را هم حس کرد. لحظه به لحظهی عبور آن از تمام وجودش را درک میکرد: اوّل از بازویش شروع شد، یک چیز تیز، حس سوزش از آرنج به شانه و بعد به سرش رسید: کُند و بیرحم. تمام وجودش درد گرفت، درست مانند لحظهای که آن کار را میکرد…
درست مثل وقتی که…. ؟
«اون مرد هم دو تا عمل سخت و پشت سر گذاشته. دکتر میگه ممکنه بمیره.»
دهان زن به شدّت خشک بود. با لبهای بسته و درد زیاد سعی میکرد چیزی را قورت بدهد. میخواست تقاضای کمی آب بکند، اما کلمات را پیدا نمیکرد. گوشهی چشمهایش را باز کرد. دو شیء مبهم در اطرافش جا به جا میشدند. همین که فکر میکرد میتواند آنها را ببیند، جا به جا میشدند. آبی. آنها آبی بودند.
«اون مریضی که توی طبقه پایینه میشناسی؟»
یکی از صداها جواب داد: «همون خوانندهست دیگه. همون که شبیه پُل نیومنه.»
«فکر کنم یه چیزهایی توی رادیو در موردش شنیدم. ویی تبسنج خودتو بهم میدی، مال من دوباره خراب شده.»
«تصمیم دارم موقع ناهار یه سر برم و یواشکی ببینمش. روزنامهنگارهای ماترون از صبح اون بیرونن. شرط میبندم این زن هم به اون مَرده ربط پیدا میکنه.»
زن نمیتوانست درک کند که آنها دربارهی چه چیزی حرف میزنند. درد درون سرش آرام و به سختی جا به جا میشد، صداها به سرش هجوم میآوردند و به قدری بزرگ میشدند و شدت میگرفتند که تنها کاری که از دستش بر میآمد این بود که دوباره چشمهایش را ببندد و منتظر شود تا آن چیز، یا آن زن دور شود. بعد یک چیز سفید مانند جزر و مدّی بر او فرود آمد و او را پوشاند. با کمی قدرشناسی اجازه داد نفسهایش به آرامی خارج شود و باز خودش را مجاب کرد تا آن را به درونش فرو بکشد.