
اناربانوی من
اناربانوی من داستان خانوادهای است که از هم پاشیده و درگیر روابط عاطفی هستند. سپیده دختر بزرگ این خانواده بنا بر یک سوءتفاهم از خانواده طرد میشود و با همسر و دخترش در شهر دیگری زندگی مشترکش را آغاز میکند. هفتسال گذشته است و اینبار سپیده برای جشن عروسی خواهر کوچکترش به خانه برمیگردد در حالیکه پدرش یکسال پیش فوت کرده است… با بازگشت سپیده به تهران داستان طی فواصل مختلف با دو راوی، زمانِ حال و گذشتهی زندگی او را روایت میکند. گذشتهای پر شور از عشق خود و روابطش با خانوادهی خود و طردشدن از آن و تنهایی که نصیبش میشود…

در خلال داستان خواننده با اختلال رفتاری و روانی اوتیسم به طور کامل آشنا میشود. اختلالی که غزل دختر سپیده به آن مبتلا شده است و سپیده به عنوان مادر و تحصیلکردهی این رشته حرفهایی برای گفتن دارد.
اناربانوی من داستان عشق است و مادرانهای تمام عیار… داستان فداکاری و از خودگذشتگی و نقطهیعطف قضاوتی است که تنها شایستهی خداوند است، نه بندهگان. فرقی نمیکند که خانواده باشد یا کسی غیر آنها…
اناربانوی من رمانی زیبا، جذاب و خوشخوان است که در آن احساسات و انگیزهها به شکلی ملموس نگاشته شدهاند. حوادث رمان اناربانوی من، حول محور شادیها و غمهای خانواده عظیمی میگذرند.
رمان با اتفاقی هیجانانگیز و ضربآهنگی تند و چالشبرانگیز شروع میشود؛ با سوءتفاهمی که ذهن را به سؤالات زیادی میکشاند.
خانوادهی عظیمی چند روز پیش از مراسم ازدواج جوانترین دختر خانواده، دور هم جمع میشوند… اما خیلی زود مقدمات ازدواج به تلخی کشیده میشود؛ چون که رازی در این میان است که سوءتفاهمات زیادی به وجود آورده؛ هر کدام از اعضای خانواده مذبوحانه آن را کتمان میکنند و به دنبال صمیمانه نشان دادن روابط با یکدیگر هستند.
اناربانوی من در کنار طرح منطقی و ملایم مسائلی اجتماعی، به لایههای مختلف زندگی یک خانوادهی ایرانی میپردازد و با بیان اشتباهات والدین و فرزندان در قبال هم، حمایتهایشان از هم، عشقها و احساسات چندین خانواده کوچک و بزرگ، فرازونشیبهای یک زندگی معمولی را نشان میدهد و مخاطب از اوّلین کلمات و شروع فصل اوّل با شخصیتها و عوالم آنها همراه و همدل میشود. به طوری که با شادی آنها شاد و با غم آنها غمگین میشود.
نویسندهی خوشذوق کتاب، در حاشیهی پیش بردن پیرنگ اصلی داستان، به موضوع اختلال اوتیسم در کودکان نیز میپردازد و آن را به شیوهای ملموس به خواننده بازمیشناساند. این رمان خوب را میتوانید از سایت نشرشانی تهیه کنید.
قسمتی از متن کتاب:
قرآن قرمز رنگی را که در دست مامان بود بوسیدم و از زیر سینی آب و اسپند رد شدم و گرمای دستان مهرزاد از یخ بستنم جلوگیری کرد. دوستش داشتم. مامان مارال یکریز سفارش میکرد، مواظب خودم و خورد و خوراکم باشم. اما من در فکر گرمای دستان همسرم بودم. دو ماهست، محرمیم و با تمام خط و نشانهای باباسالار باز هم به وقت تنهایی خوب از پس کمبودهایمان بر میآییم.
انگار از ابتدا محرم و همدم بودیم. از همان بچگی که در تمام خالهبازیهایمان در راه پلهی خانهی قدیمیشان من، خانم خانه بودم و او مرد خانه. ساغر که دوسالی از من کوچکتر بود، دخترمان و سهراب برادر بزرگترم، پدرم. سهراب میآمد خانه مان و مهمان میشد و دستانش همیشه پر بود از میوه و تنقلاتی که میدانستم با مهرزاد از آشپزخانهی خاله ریحانه، مادر مهرزاد کش رفتهاند و به خاطرشان خاله ریحانه تا میفهمید اوّل نگاه چَپ چَپی نثارمان میکرد و بعد هم زیرزیرکی به همین شیطنتهایمان میخندید و قربان صدقه مان میرفت.
بچّهها دنیای عجیب و شگرفی دارند. حتّی بازیهایشان هم برداشتی از زندگی بزرگترهاست. همانقدر غمگین و شاد، همانقدر تلخ و شیرین.