
با زوربا می رقصیم
به سُخره کشیدن تضادهای ژرف و مفاهیم بنیادینی ست که بشر بر سر به اهتزاز در آوردن آن ها در جوامع خود سال هاست که با خویشتن خویش در ستیز اند .. !
اخلاق ، آزادی و … مفاهیمی که هزاران هزار نفر را به دامان مرگ کشانده و چهره پلیدی از بشر را برای مبدل شدن به یک انسان ایده آل به تصویر کشیده است، تصویری که با حقیقت خود در تضاد است .
زوربا در این گیجی درونی اش گه گاهی هم می رقصد تا در مقابل شکل پلیدی از آزادی که با خون های رنگین و گاها کشتارهای بی رحمانه به سطحی از غرور و قدرت می انجامد پشت کند و خود را از هر آن چیزی که ممکن است او را به بند کشد رها می کند ، زوربا این رهایی را با رقص جشن می گیرد !
[ زوربا : تو میگویی میهن و چرندیاتی را که کتابهایت میگویند باور میکنی!
تو باید حرفهای مرا باور کنی. مادام که این وطنها هستند انسان همان جانوری است که هست، جانوری درنده… ولی من خدا را شکر که خلاص شدم، دیگر تمام شد! تو چطور؟ ]
در جایی دیگر از کتاب …
زوربا پرسش بنیادینی را مطرح می کند و مسئله خود را در این پرسش می یابد، پرسشی که آسمان و زمین یارای پاسخ گویی آن را ندارند، این پرسش مسئله شده است، نه مسئله زوربا.. نه، .. !
مسئله همه انسان هایی که از بازی نامتعارف طبیعت، از پرچم های برافراشته برای آزادی گیج شده اند .. برای امری مقدس که از دامنِ شان بر پیاده روهای خیابان ها، خون می چکد .. تقدس و خون !
زوربا در بخشی دیگر از کتاب می گوید :
[ عجیب است، ارباب… خیلی عجیب است، آنقدر که مرا گیج کرده! این همه تبهکاری، این همه دزدی و کشت و کشتار که ما شورشیان مرتکب شدهایم به آمدن شاهزاده ژرژ به یونان و به آزادی منجر شده است!
با چشمان دریده از حیرت نگاهم کرد و زمزمهکنان باز گفت:
_ این خودش معمایی است، معمایی بزرگ! ]
گیجی زوربا یا درحقیقت مسئله اوست که سبب شده در جریان این تضادها خودش را بیرون کشیده و در کنار هیچ کسی، خود را در مقابل دیگری نیابد، او حتی در میان گذشته اش، خود را بر ترازوی مفاهیم تجربی می سنجد و از گیجی اش در باب ” آزادی ” سخن می گوید که خود را در این تناسب[به نظر] احمقانه، در رویارویی عجیبی با مسئله خود، روبه رو می بیند، گیجیی که برای او مبدل به معمایی بزرگ شده است .
[ پس برای اینکه آزادی به این دنیا بیاید این همه جنایت و تبهکاری لازم است؟ من اگر بخواهم بر تمام آن کثافتکاریها و آدمکشیهایی را که مرتکب شدهایم برای تو شرح دهم مو بر کلهات سیخ خواهد شد. با این حال نتیجۀ همۀ آن کارها چه شده است؟ آزادی!
خدا به جای اینکه ما را با صاعقۀ خودش بسوزاند به ما آزادی داده است براستی که من از این کار هیچ سر در نمیآورم! و چنان به من نگاه کرد که انگار کمک میطلبد. معلوم بود که این مسأله خیلی گیجش کرده است و او قادر نیست به کنه آن پی ببرد.
مضطربانه پرسید: تو ارباب، تو چیزی از این قضیه میفهمی؟
من چه را بفهمم؟ به او چه بگویم؟ یا آنچه ما خدا مینامیم وجود ندارد، و یا آنچه به قول ما جنایت و تبهکاری نامیده میشود برای مبارزه و برای آزادی دنیا ضروری است.]
زوربا می داند درباره چه چیزی پرسش گری کند ! او مفاهیم بنیادین بشری را به سُخره می گیرد، از کلید واژه ” آزادی ” رد می شود و مسئله اش را با شاخص های ملموسی گِره می زند .. به اندازه ای که بشر آن ها را حقیقی و مقدس می شمارد، در چشمان وی به شدت بی جان و ذلیل جلوه می کند، زوربا در مقابل هیبت مفاهیم خار نمی شود؛ او به ارباب می فهماند که در مقابل مسئله اش گیج شده است. مسئله ای که ارباب به دست و پا می افتد و می داند برای آن پاسخی ندارد .. او هم همانند خیل عظیم خداباوران از ادیان مختلف سعی در نظم بخشیدن به وحدت رویه مفاهیم دارد لذا می کوشد بر پایه یک رابطه به نتیجه ای مشخص برسد، در ادامه ارباب چنین می گوید :
[ میکوشیدم عبارت سادهتری برای توضیح دادن به زوربا پیدا کنم. گفتم: چگونه گل در کود و کثافت ریشه میدواند و میروید؟ حال فرض کن، زوربا که کود و کثافت همان آدم است و گل همان آزادی.]
#زوربا با مشت به روی میز کوبید و گفت:
مشت محکم زوربا، بر سر خبط [ ارباب ] بین “مسئله” و “پرسش ها” ست، پرسش هایی که به جای سوق دادن [پرسش گر] به مسئله، خودش مبدل به مسئله می شود، این جاست که زوربا نشان می دهد او، همانند دیگران نیست، و مفاهیم به خودی خود برای اش هیچ تقدسی ندارند ..
زوربا ادامه می دهد :
[پس دانه چه؟ برای اینکه گلی سبز بشود دانۀ آن لازم است. چه کسی چنین دانهای را در درون کثیف ما گذاشته است؟ و چرا این دانه با نیکی و درستکاری رشد نمیکند؟ چرا برای روییدن آن خون و کثافت لازم است؟ ]
زوربا هرکجا که می داند نمی تواند پاسخی برای مسئله اش بیابد، به رقص پناه می آورد، تا مسئله اش را رها کند، به نظر می رسد، رقص و توازن اندام ها و تکیه بر ریتم موسیقی خاص، او را بر پذیرفتن بی نظمی های این جهان، تضادها، خوبی ها، بدی ها، حوادث مختلف و خدایی که در همه جا و به هرشکلی و در هر ظرفی حضور دارد سوق داده است، زوربا به نظم و وحدت رویه طبیعت بی نظم، اعتقاد دارد، رها کردن .. رقص .. و پاسخ نگرفتن مسئله اش را جواب اصلی این مسئله یافته بود !
” محمد نبهان،۲۹ فوریه ۲۰۲۰ “
– از کتاب «زوربای یونانی» اثرِ «نیکوس کازانتزاکیس»