
تاملی بر عشق با نگاه به آراء ایریگاری
به یک جهت نگاه کردن و یا حتی بههم پیوستنِ تفاوتها بهجای ازبین بردنشان کافی نیست.
«سنت اگزوپری»
در زندگی روزمرهی ما انسانها، برخی تعاریف آنقدر پیش پا افتاده و مسلماند که بحث و نقد دربارهی آنها مایهی شگفتی میشود. عشق، از این قبیل تعاریف است، تعریفی کلیشهای که معمولا کمتر مورد چالش قرار میگیرد. بهراستی عشق چیست؟ آیا تعریفی همواره ثابت و یا سنتی و مدرن دارد؟ عشق موجبات «ابژهگی» را فراهم میآورد یا «سوژهگی»؟ آیا عشق آزادی است یا بردگی؟ این قبیل پرسشها در دوران مختلفی ذهن منتقدان و فیلسوفان متعددی را درگیر کرده است.
تعبیر رایج و سنتی عشق یعنی به دنبال «نیمهی گمشده گشتن» است. ما همیشه دنبال کسی هستیم که روح مان را کامل کند و اگر چنین شخصی در زندگی ما یافت نشود، از طرف جامعه به جایگاهی مادون که فاقد پتانسیل انسانی است تنزل مییابیم. عشق یعنی همجوشی و پیوند عاطفی دو فرد؛ یعنی یکی شدن!
فلاسفهای چون سارتر بر عشق و این مقولهی یکی شدن نقد وارد کردهاند. به عقیدهی سارتر عشق، کنشی عاری از نفس پرستی نیست؛ بلکه اغوای دیگری و تسلط بر اوست. عاشق، سوژهای است که معشوق را ابژهی خود میکند و به مثابهی مالک او را تحت کنترل خود قرار میدهد. به باور سارتر، با عشق، دیگری را در زندان خود زنجیر میکنیم و آزادی اش را از او سلب میکنیم. برای او عشقِ سنتی، فاجعه است چون منجر به «سادومازوخیسم» میشود؛ مازوخیسم: من خود را ابژه میکنم برای دیگری و بهخاطر او رنج میکشم و خود را بردهی او میکنم. با پی بردن به بردگی ام طغیان میکنم تا آزادی ام را بازپس بگیرم؛ بنابراین عاقبت مازوخیسم شکست است. سادیسم: من اربابم و دیگری را کنترل میکنم، بنابراین دیگری ابژه است و من برای عاشق، ابژه نمیخواهم پس سادیسم هم شکست میخورد. برای سارتر، عشق سنتی موجب هلاکی است؛ زیرا در نهایت پی میبریم که یکی شدن و همجوشی غیرممکن است و همواره یکی دیگری را تقلیل میکند. سارتر در تلاش بود که تعریف جدیدی از عشق به ما بدهد اما او هم گرفتار سنت همجوشی (fusion) شد.
فمنیسم هم درآغاز به دنبال یکی شدن و برابری بود؛ برابری اقتصادی، شغلی، اجتماعی وغیره. برای چنین منتقدانی، عشق بدون برابری، عذاب آور است. به عقیدهی لوس ایریگاری – فمنیست، فیلسوف، زبانشناس و روانکاو بلژیکی-فرانسوی- برابری، خلاصی از تفاوت بین افراد است. زنان در برابری، زنانهگی خود را پنهان میکنند و وادار به تبعیت از قوانین از پیش تعیین شده توسط مردان میشوند. به عقیدهی ایریگاری، به جای تن دادن به نوعی برابریِ خنثی که همان تقلید از مردان است، باید به دنبال هویتهای متفاوت زنانه و مردانه بود. برخی منتقدان او را متهم به ذاتباوری (essentialism) کردهاند، اما با مطالعهی آثار او پی میبریم که تفاوت برای او یعنی ضدیت، مقایسه و مکمل بودن نیست؛ تفاوت جنسی دونوع دانش، حقیقت و نظرگاه متفاوت به انسان میبخشد. تفاوت جنسی به معنای تاکید بر ثنویت نیست، بلکه یعنی اینکه همهی موجودات حداقل متشکل از دو جنس هستند، اما دراین میان میتوانند تفاوتهای ریزوماتیک بیافرینند.
در کتاب “I Love to You” ( به تو دوست دارم بهجای I Love You)، ایریگاری استدلال میکند که یکی شدن، عشق را به اوج نمیرساند. یکی شدن، نابودی است. عشق، اعطاء به طرف مقابل یا سلب از او نیست بلکه درباره ی ملاقات با اوست. تمرکز بر تفاوت، قالب جدیدی از عشق میسازد که تمرکز آن بر هر دو نفر است نه ترکیب و یکی کردن آنها که ماحصل آن ابژه گی یکی از طرفین میشود. برای ایریگاری، عشق، آزاد است؛ مستقل از هرگونه نهاد، دکترین و سیاست.
این تاکید بر حفظ تفاوت در رابطهی عاشقانه را به وضوح در کتاب «درمدح عشق» آلن بدیو نیز میتوان دید. به زعم بدیو، «عشق ما را به قلمرو آنچه متفاوت است میبرد و اساسا ما را به این ایده سوق میدهد که میتوان جهان را از منظر تفاوت و نه این همانی سازی تجربه کرد». مقصود وی این است که عشق را از منظر دو نفر ببینیم که این خود نیز تاکید بر عنصر منفک کنندهی عشق و عدم یکی شدن دوعاشق است. عشق برای بدیو، عشائی ربانی نیست که در آن خود را برای دیگری فراموش کند. عشق او را نه بالا میبرد و نه پایین؛ بلکه بر پایهی رخدادِ ماحصل تفاوتی است که به آن آغازیدن میبخشد.
به تو دوست دارم از دید ایریگاری یعنی تو را تحت انقیاد و مورد مصرف خود قرار نمیدهم، به تو وتفاوتت احترام قائلم و تحسینت میکنم، «با تو سخن میگویم، نه فقط دربارهی چیزی؛ بلکه با تو سخن میگویم. برایت میگویم، نه فقط دربارهی این یا آن؛ بلکه برای (to) تو میگویم». قصد این فیلسوف از اضافه کردن حرفto و شکستن ساختار عبارت «دوستت دارم»، نگریستن به دو شخص عاشق به مثابهی دو سوژه مستقل است، نه عاشق و معشوق، و نه سوژه و ابژه. به باور او عشق، فروکاهی، اغوا، نابودی و تملک یکی از طرفین رابطه نیست. برای او پشت اوهام قانونی و حقوقی «تو مال منی» و «من برای همیشه مال توام»، امری طبیعی و حل نشده پنهان است که بر قانون زندگی ما آدمیان سایه افکنده است. این حرف to فضایی برای تفکر مهیا میکند، تفکر دربارهی من، دربارهی تو، و دربارهی هرچیزی که ما را به هم وصل و جدا میکند، فاصله ای که موجب صیرورت (becoming) ما میشود، این فاصله برای باهم بودن ضروری است، پلی است که به هم وصلمان میکند اما درعین حال به ما مجال حفظ هویت خود را میدهد.
از دید ایریگاری، جامعهی مردسالار، تفاوت جنسی را نادیده میگیرد و این منجر به جست وجوی غلط زن برای برابری میشود. بنابراین، عشق میان زن و مرد مسالهی صرفا شخصی نیست و در عرصهی عمومی (public sphere) نقش حیاتی دارد؛ بهطوری که با از نوساختن مفهوم عشق، بستری برای نظم جدید اجتماعی-سیاسی مهیا میشود. از خلال عشق، ایریگاری به دنبال راهی است که در آن زن و مرد بتوانند رابطهی پایداری باهم ایجاد کنند ولی بدون چشمپوشی بر تفاوت جنسی و فروکاهی هیچیک از آنها به شیئیت. به عقیدهی او تفاوت ما را به جریان میاندازد. بدون تفاوت هیچ حرکتی نیست و درنتیجه هیچ عشق حقیقی هم نخواهد بود. عشق همانی است که دیوتیما میگوید، همیشه در حرکت و صیرورت است. عشق واسطه است، باروری تعامل و گفت وگو ست!
منابع:
– Irigaray, Luce. “I Love to You” (۱۹۹۶). Translated by Alison Martin, Routledge.
– بدیو، آلن. در مدح عشق (۲۰۰۹). نشر The New Press.