نویسنده و مترجم: ناهید پورصدامی
ادهمشرقاوی، نویسنده فلسطینی است که در شهر صور لبنان متولد و بزرگ شدهاست. او دارای مدرک کارشناسیارشد ادبیاتعربی است. وی نوشتن را در بستر طنز آغاز کرد، سپس اولین کتاب خود را در سال ۲۰۱۲ با عنوان گفتوگوهای صبح منتشرکرد. او نوشتههای خود را با نام مستعار “قس بن ساعدة” منتشر میکند.
خانم ناهیدپورصدامی، درحال اتمام ترجمه کتاب “تا قلبم آرام گیرد” ادهمشرقاوی است. وی تاکنون آثاری از نوال سعداوی با عناوین “خاطراتام در زندان زنان”، “خاطرات یک زن پزشک”، “همه سرگشتهایم” با همراهی آزاده پورصدامی، توسط نشر”هشت” و نشر “تانونوشت” منتشر کرده است.
بخشی از ترجمهی مقدمه آغاز رمانِ « تا قلبم آرام گیرد » نوشتهی ادهم شروقاوی ترجمهی ناهید پورصدامی
ترجمهی بخشی از رمان: ناهید پورصدامی، مرداد ۱۴۰۰
- قبل:
به تو قول میدهم که آخرین دفعه است از تو مینویسم!
زمانیکه میگویم آخرین دفعه، یعنی تو را تشییع میکنم نه مطمئن!
این واژگان مراسم تدفین توست و من تو را به آخرین منزلگاهات میبرم ..
سطر به سطر قبر تو را حفر میکنم، و حروف را بَر تو میریزم ..
من چنینام، اگر بخواهم از زنی رها شوم درباره او مینویسم!
و شاد میشوم که متوجه شوی دیگر نمیخواهم تو را نگاه دارم!
بدون تأسف تو را پشت سرم رها میکنم همچون مسافری که چالهای از گِل را ترک میکند!
تو را از خود میتکانم همچون اِعرابیای که غبار سفر را پس از آنکه به خیمهاش برمیگردد از خود میتکاند،
و من اینجا هستم، پس از سفریطولانی که درون تو و همراه تو داشتم،
زمان آن رسیده از سفری که تماماً رنج بود، آرامش یابم..
زمان آن رسیده که از چنگالهایت رهایی یابم، تو را همانگونه که غریب بودی رها کنم.
زمان آن رسیده که خیمهی عزایات را بهپا کنم، نه برای آنکه عزای تو را بپذیرم، تو الآن نزد من کمتر از این هستی!
اما باید خیمهی عزا برای پایان مراسم مرگت برپا شود!
این واژگان خیمهی عزای تو هستند، پس خداوند پاداش فراوان آنرا به تو بدهد!
- بعد:
وعد! مرگ دردناک است..
اما دردناکتر آن است که کسانیکه زندهاند درون ما میمیرند!
زشتتر از این نیست که قلب انسان گوری شود برای کسی که هنوز بر روی زمین راه میرود !
دیشب از کنارت گذشتم..
فاصله میانمان نیممتر بود و بیگانگیمان به فاصله زمین با آسمان !
و من الآن دانستم که از کسانی دیوانهوار بیزار میشویم که دیوانهوار دوستشان داشتیم!
عاشقت شدم گویا کسی پس از تو نیست تا من عاشق او شوم!
و حالا من از تو متنفرم گویا کسی جز تو نیست تا از آن متنفر شوم!
حکایت من با تو همچون حکایت قرشیها با بُتهایشان است!
از خُرما خدایان خود را میساختند، در روز میپرستیدند و شب آن را میخورند!
اگر میتوانستم، تو را میخوردم، نه از گرسنگی، بلکه از نفرت!
اما الآن مطمئنم که ما بُتهای خود را میسازیم، و جلادانمان را انتخاب میکنیم!
من قربانی خودم هستم ای وعد!
عالی بود
عالی