
تصویر آغاز در دو اثر موسیقایی
میتوان گفت بتهوون در سمفونی نهم بهواسطهی نغمههایی که ساخته و نشانههایی که از آن برای ما گذاشته، در پی بازسازی و بازنمایی تاریخ و روندِ بلوغِ کلیتِ روح انسانیست. آغاز سمفونی همچون جرقههایی برای شعلهور شدن را نشان میدهد. گویی با جرقهها، انفجاری عظیم صورت میگیرد و کوبهها همه از اعلام وجودِ چیزیست که به قول هگل – در بافتار معنایی فلسفهی او – میخواهد از ذاتِ خود بیرون بزند؛ چنانکه این امرِ برونذات راهی جز این ندارد که برای آگاهی یافتن از ماهیتِ خودش، از خودش گسسته و جدا گردد. گسست و جداییای که لاجرم مشقت و زحمتی از نوعِ تراژیکش را برای بازیافتن خویش پیش چشم میآورد. تاریخ یا زمان، همان طول مدتِ آغازِ این گسست است تا چگونهگیِ غلبه یافتن بر آن را نشان دهد. همانطور که هگل در پیشگفتارِ کتاب میگوید:
«روح آنگاه به حقیقت خود دست مییابد که خود را در “از همگسیختهگیِ مطلق” دریابد.»
بتهوون گویا میخواهد برای ما این طول مدت و از همگیسختهگیِ مطلقِ این روح را ملموس و متعین کند که این ذات در مسیرش چه فراز و فرودهایی را میگذراند تا آنکه به سرودِ شادی در قسمت سوم و آرامشِ قسمت چهارم منتهی شود. ناپختگیِ ذات تا بلوغش به خوبی در هر قسمت از نغمههای این سمفونی و آن هم تنها با ساز به نمایش گذاشته میشود. جایی که بتهوون گویا به همان نقطه یا نتیجهای میرسد که هگل در کتاب «پدیدارشناسی روح» با زبان سخت و بعضاً نامفهومش میرسد. گویی که تمام تاریخ طبیعیِ جهان در ضمنِ تاریخِ بشری دیده شود. گویی این ذات تنها و تنها در انسان متعین میشود؛ آن هم نه در یک انسانِ مشخص و منفرد بلکه یک انسانِ کلی که نتیجهی همخوانیِ دیگر انسانها – با وجودِ تفاوتها در نحوهی زیستشان – است. همخوانی و وحدت روح بشری در بخش سوم از سمفونی در آنچه شیلر «سرودِ شادی» نامیده بود به خوبی به نمایش درمیآید. گویی که آلمانیها در قرن نوزدهم همهگی میخواستند عنوان کنند همهی سرچشمههای متفاوت آگاهی که متعین در فرهنگهای مختلف شده بود، در اینجا و در ما به انتها میرسد؛ چنانکه هگل نیز مدعیِ پایان تاریخ، به منزلهی پایانِ این روند و رسیدن به این قله شد. بر همین اساس میتوان گفت که کسانی همچون هگل، بتهوون و شیلر خواستارند نشان دهند که فرهنگ آلمانی فرهنگیست که قادر شده کثرتهای بسیار را در خود هضم و پخته کند.
در فیلمی به نام «Equilibrium» بازیگر اصلی در یک زمان بسیار پیشرفتهتر که علم و تکنولوژی هماکنون نویدِ آن را میدهد بهسر میبرد. جایی که مردمان به این نتیجه رسیدهاند که هر آنچه مصیبت اعم جنگها و جنایات و سختیهای کوچک و بزرگ در روالِ زندگی بر سرشان میآید بهخاطرِ وجود احساسات است. پس همهگی متفق گشتهاند باید هر طور شده بر احساسات بهواسطهی یک سری دارو غلبه کنند. هر روز آنها در فرا رسیدن روز، قرصی را میخورند تا آنها را از بروز احساسات و تغییراتِ مداومی که همراه آنهاست و موجب بیتعادلیشان میشوند جلوگیری کند. بازیگر اصلی در طی اتفاقاتی کاری را انجام میدهد که در بافتار آن جهان نوعی درهمشکستنِ قوانین است. او از خوردن قرصها سر باز میزند. در جایی از فیلم او به یک جای متروکه و ممنوعهای که در آن وسایلِ مردمی از تمدن پیشین انبار شدهاند میرود و به ناگاه سمفونی نهم را بهوسیلهی یک گرامافون برای خودش پخش میکند. او با آغاز سمفونی بیاختیار شروع به گریستن میکند.
تمام این اشارهها برای این است که میخواهم بگویم این آغاز به سادهگی، آن تصویرِ آغازِ زندگانی و سرنوشتِ کلی ما بهعنوان بشر را به نمایش میگذارد. آغازی که هر بار آن را گوش دادم نتوانستهام از تاثیر عظمتِ آن خود را جدا سازم. با این آغاز هر بار این سرنوشتِ کلی و تمامِ این روندِ بشری در جنگها، فتوحات، پیروزیها و شکستها، جنایتها، عشقها، آثار بزرگ ادبی، فلسفی و هنری، کتابها و تلهای عظیمی از کتابها و نوشتهها، رنجها و شادیها، دوستیها و دشمنیها و … را پیش خودم به تصویر کشیدهام. در اتصال با این روحِ کلیای که این اثر در صدد بازسازی آن است، تنها حسی از شفقت و دلتنگی برای همهی انسانهایی که دیدهام و یا میشناسم به من دست میدهد. چنانکه دوست و دشمنِ خود را بهطور کلی دوست بدارم و پذیرا شوم. چنین است که این موسیقی در فراز و نشیبش هر بار مرا از تمامِ کدورتها و خستگیهای زندگیام تصفیه میکند و آن عزمِ گمشده در انبوه و تراکمِ رویدادها و امور را دوباره بازمییابد و جلا میدهد. از این رو فکر میکنم هیچ اثر هنریای تاکنون این شکل آغاز را پر هیبت به تصویر نکشیده است.
اگر هم بخواهم اثر مقارنی با آن در نظر بگیرم تنها نغمهی آغازین موریس ژار در فیلم «The Massage» شاید با آن قدرتِ همراهی را داشته باشد. در کتاب منزلگاهها به هر دوی این آثار در فصلهایی جداگانه اشارههایی دارم و خواستهام تا این چنین تفسیرم از آنها را در آن بافتار عنوان کنم و در آنجا به طور مفصلتری در این باب نوشتهام. با همهی اینها و در افقِ کیفیتِ آغاز در سمفونی نهم میتوانم بگویم که آلمانیها تنها استادانِ پرداختن و عمل کردن به آغازها هستند. جایی که این امر در متن فیلسوفی همچون هایدگر به اوج میرسد. شاید کسی تاکنون نبوده است که این چنین توانسته باشد امر نامتعین و گریزانی همچون آغاز را به چنگ آورده و آن لحظات کوتاهی که در آن خیره مانده بود را مبدل به کلمه و نوشتار کند.