«يقول سنحيا و لو تركتنا الحياة الي شأننا
فلنكن سادة الكلمات
التي سوف تجعل قرّائها خالدين!
میگوید زنده خواهیم شد، حتی اگر زندگی ما را به حال خودمان رها کند
پس سرورانِ کلمات خواهیم بود
کلماتی که خوانندهگانشان را جاوادانه خواهند ساخت»
«محمود درویش در رثای ادوارد سعید (دیدار شاعر و فیلسوف در غربت و تبعید!)»
«زیرا دوست من، تفکر آدمی به اقتضای سرشتش در فلسفه جای دارد»
(افلاطون ، فایدروس، ۲۷۹ a)
با این اشارات میخواهم به رویدادِ این هفته یعنی روز جهانیِ فلسفه در چشماندازِ زمانِ تقویمی بپردازم. برای این پرسش که «فلسفه چیست؟» بارها عنوان کردهام که به تعداد فیلسوفان و بسته به چشمانداز و شرایطی که در آن زیستهاند، پاسخ به این پرسش وجود دارد. همواره به دوستانم و آنانی که درخواست پاسخ میکردند میگفتم بایستی تعریف خودتان را، خودتان از این کلمه بدهید. روزهای جهانی برای یادآوریِ چنین مفاهیمی همواره دست به عصا باقی میمانند و بر دیگران تحمیل میکنند تا به شکلی مصنوعی دربارهی آنها کاری بکنند؛ مثلا چیزی بنویسند، همایشی بر پا کنند و در آن از کسانی تقدیر کنند و …؛ چنین یادآوریهایی آن هم برای امری همچون فلسفه که غریبترین و حتی انکارشدهترینِ امور میتواند باشد در پشتِ همهی مبارکداشتها تنها غمبار است تا خوشحال کننده. چراکه فلسفه از آن رو که با بنیادها سر و کار دارد، تنها تردید را برای باورمندانِ به بنیادها بر جای میگذارد و طبیعتا هیچ کس نمیخواهد بهواسطهی چنین امری بنیادِ زندگیاش را بر آب ببیند، برای همین اغلب از آن روی برمیگردانند.
از این جهت فیلسوف به قول ابنباجه (فیلسوفِ اهلِ اندلس) یک متوحد و متفرد است. این متوحد و متفرد بودن به نسبتِ شرایطِ فرهنگی و تاریخی میتواند شکلهای متفاوتی به خود گرفته و سرنوشتِ فلسفی را تحتالشعاع قرار دهد. آنچه در شرایطِ نگارندهی این سطور متبلور و متعین به نظر میرسد این است که این سرنوشت خود را در قوارهای بسیار تراژیک به نمایش میگذارد. تراژدی طبق نظرگاهی که نیچه به ما میدهد، نطفههای تولد فلسفه را با تعارضاتی که به صورت نمایش پیش چشمها میآورد، در خود دارد. اما اگر زمانهها را همچون صحنهی نمایشی برای این تعارضات در نظر بگیریم بایستی متوجه این امر باشیم که تعارض هر زمانه با زمانهی دیگر متفاوت است. زمانهی ما به نسبتِ مکان و جغرافیایی که در آن قرار داریم همه نشان از تعینی خاص برای مسئلههایمان دارد. مسئلههایمان در مکان-زمانی که در آن میزییم همهگی تحتالشعاع الهیات و از طرفی سنتهای ادبیاتیِ موجود در آن قرار میگیرند که زبانمان را جهتدهی میکنند. این مسائل در این زمانه چنان محنتبار و اندوهمندند که ناچار ذهن و روحِ متفکرانمان را در همین شکل و سیاق اشغال میکنند.
به نظر من فعالیتِ فلسفی به عکسِ دیگر فعالیتها نمیتواند فعالیتی حرفهای باشد به این معنی که فاعلِ آن بتواند اوقاتی از روز را به آن به عنوانِ نویسنده، پژوهشگر یا استاد مشغول باشد و سپس از آن فارغ شده و متوجه دیگر فعالیتهایش شود. این به این معنیست که با فلسفه و چشمِ سومی که بینا میکند، در تمامیِ فعالیتها به شکل دستگاهی خودکار برای تحلیل و بررسی حضور دارد؛ چنانکه آن فعالیتها به هیچ وجه نمیتوانند به همان شکل پیشینِ قبل از آشنایی با فلسفه صورت گیرند. از این رو بهعلاوهی اعتقادی که در باب فعالیت فلسفی گفتم، در جهتی دیگر مسائل در شکل و قوارهی مرگ، جنگ، قتل، ترور و … متفکرِ موجود در این مکان-زمان را دائم در فراخوانند. مرگ و جنگ و … که بر اثر تأکید متهورانهی ساختارهای سلطه بر نژاد و دین و مذهب، مردم را وادار به واکنشهای خصمانه نسبت به یکدیگر میکند. متفکر در این دیار و به تبعِ آشفتهگیِ موجود، هر بار به دنبالِ پاسخ برای چنین مسائلیست که زندهگی و هستبودنِ خودش و اطرافیاناش را دائم به خطر انداختهاند. به همین سبب تفکر در این مکان-زمان به امری بغرنجتر از دیگر مکان-زمانها مبدل میشود؛ چنانکه در آن متفکر، همزمان هم درد میکشد و هم به درمان و ریشههای درد میاندیشد. به این شکل که او در دلِ تراژدی نه تنها نقش خودش را بایستی به عنوان یک بازیگر بازی کند، بلكه بایستی هم کلیتِ نمایش و دیگر نقشهای دور و نزدیکاش را به تماشا بنشیند. از طرفی هر آن در نقشی که کلیتِ بافتاریِ اجتماع برای متفکر تعیین کرده، ممکن است وی را در جایی از داستان – به علت نقشی که با شأنِ اغلب نظرورزانهی او بیمناسبت و بیربط است – هلاک و له کند. از این رو او در چنین مکان-زمانی همراه با نقابِ نقشِ خودش، دوگانه میزیید. نقشی که متفکران این دیار پس ازآنکه به ناچار و اجبارآمیز به یکباره خود را در آن مییابند، کمکم بر آن آگاه شده و از آن جدا میشوند. اما در انتها تنها نقابش را با خود برای حفظ جان، اینجا و آنجا به صورت میزنند. این همان اوضاعیست که ابنباجه در کتاب «تدبیر المتوحد» پیش روی متفکر میگذارد و معتقد است که متفکر به منزلهی گیاهی خودرو و به خاطر تفاوتش با دیگران هر آن در خطر نابودیست.
با بررسی شرایط و اوضاعِ اطرافمان متوجه میشویم که گویا از زمانِ ابنباجه تاکنون اوضاع در بنیاد و اساس هیچ تغییری نکرده است. بر همین اساس سرنوشتِ فلسفی در آنچه خاورمیانه مینامند، مساوق با تراژیک زیستن است. به بیانی دیگر تراژیک شدن این سرنوشت، به نسبتِ این شرایط و توصیفی که کردم یکی از شیوههای ضروریِ بودنِ آن در جهان است؛ شیوهای که ناچار و بالضروره در این مکان-زمان، تنها به این شکل، امکانِ روی دادنش به ما داده میشود. جایی که شعر و تفکر با ذات و بنیادِ اصیلشان در زبان، مواجه شده و یکی میشوند تا هر کدام در مقاطعی یکی به دیگری تحویل شوند. چنانکه میدانم همهی دوستانِ اهلِ تفکرم با سرآغازی دینی و الهیاتی در کنار امر ازپیشدادهشدهی شاعرانه، دعوت به تفکر اصیل شدند که هر دوی این امور در نظرگاهِ من تراژیکاند. تنها آنان که چنین سرآغاز و خواستگاهی را انکار نکردند و دردِ جانکاهاش را پذیرفتند، اکنون در تفرد و پراکندهگیشان همچون «نوابت» یا گیاهان خودرو طبق تعبیر ابنباجه، این توصیف مرا میچشند. تفرد و پراکندهگی و سپس آوارگیِ فکری و آفاقی که چنانکه فهم کردم، میتواند نتیجهای طبیعی برای آنچه از پیش به ما داده شده است برشمرده شود، آنجایی که این امورِ ازپیشدادهشده در هر برههای پاسخی در قوارهی یک «ناممکن» از فیلسوف یا متفکر بازخواست میکند. چنانکه هر بار جستوجوی این «ناممکن» از نسلی به نسلی دیگر حوالت داده میشود!
این روز و این مصرعها بر همهی امثالِ ما مبارک:
محمود درویش و در همان رثا باز هم میگوید:
«فاخترع اَملاً للکلام
اِبتکر جهتاً اَو سراباً
یطیل الرجاء و غنّي …!
پس برای سخن گفتن امیدی بهوجود بیاور
جهتی را بیافرین یا حتی یک سرآب
تا خواستار بودن ادامه بیابد و سپس آواز سر ده …!»