نویسنده: نگین خسرجی
نمیدانم چرا میلرزم. سردم نیست. به خودم نگاه نمیکنم. از خودم میترسم. پاهایم گر گرفتهاند. اولین بار است که اتفاق میافتد. میدانم که باید اتفاق بیفتد. مثل گناهی که بخشیده نمیشود، انتظار بخشش دارم. هرچند که گناه نیست. هیچی نیست. همان طور که مادرم گفت.
مادرم دستی روی سرم کشید. نگاهش نمیکنم. دوست ندارم توی صورتش نگاه کنم. دست راستش را زیر چانهام میگذارد و سرم را بالا میآورد.
“- چیزی شده؟!”
سرم را به علامت نه تکان میدهم. هنوز دستش زیر چانهام است. روبرویم مینشیند.
“- نه، اتفاقی افتاده…”
سرم را از دستش آزاد میکنم. و به دامنم خیره میشوم.
“- آره؟!“
مادرم این را گفت.
دستش را گذاشت روی دامنم. دستش را با ترس کنار زدم:
“- دست نزن.”
مادرم میخندد.
“- نترس.. من هم وقتی همسن تو بودم؛ ترسیدم که مادرم سر رسید و بهم گفت نترس.”
دستش را گذاشت روی صورتم و اشکهایم را پاک کرد.
“- من گریه نکردم. چیزی رفت توی چشمم.”
“- باشه.. من حرف مادرم را بهت میگم؛ نترس.”
نمیتوانستم نترسم. گفتم نمیترسم. مادرم میخندد.
“- میدونم.. حالا با من بیا تا بهت بگم چکار کنی.. “
امیدوارم بتواند کاری کند که ترسم تمام شود. برای اولین بار بدون بهانه به دنبالش به راه میافتم.
هر گونه کپیبرداری از این مطلب، با ذکر نام منبع و مؤلف آن بلامانع است. copyright©