نویسنده: حبیب زبیدی
از وقتی زایر اجباری، به دختر هفت ساله اش سلوة ، گفت که این حولیة(بجه گاومیش ماده) از امروز متعلق به تو است، گویی آرامش آن دخترک را ربوده است، سلوة از صبح تا غروب را لحظه شماری می کند، و زمان بازگشت گاومیش ها را با یک ولع خاصی بی تابی می کند، حولیة، تمام زندگی سلوة شده بود، موقع بازگشت به استقبال گاومیش ها می دوید و گویی از وسط آنها برای خود کوچه هایی از اشتياق باز می کرد تا حولیة را پیدا کند، و به گردنش آویزان می شد، حتی شبها که می خوابید چشم از حولیة بر نمي داشت. حولية براى او یک وطن بود، شاید به همین خاطر و از فرط علاقه، او را بربينه ، اسم گذاشته بود!!! و حولیة را بربینه صدا مي زد.
اكنون زاير اجباری غروب تلخی.را می گذراند، او در اوج اندوه است، چون دقیقا، در برابر لاشه بی روح حولیة نشسته است. حیوان بی زبان امروز از فرط گرما و بی آبی هور، بر زمین افتاد و تلف شد. اما دغدغه زایر اجباری ، غیر از حولیة ، سلوة بود كه اكنون بازگشت گاومیش ها را به انتظار نشسته است. زایر اجباری بلند می شود و به طرف منزل می آید، او در مسير انديشه ای فراهم می کند، تصمیم گرفت وقتی سلوة، سراغ حولية را گرفت، به سلوة بگوید که حولیة به آسمان سفر كرده است، چرا که دو سال پیش که زایر اجباری همسرش بربينه را از دست داد، این عبارت کمی سلوة را تسكين مي داد.!!!
هر گونه کپیبرداری از این مطلب، با ذکر نام منبع و مؤلف آن بلامانع است. copyright©