
خوابِ خوش
نویسنده: نگین خسرجی
زیپ کیفم را باز میکنم. آلبالویی، هلویی. روژ آلبالویی را انتخاب میکنم. آیینه را روبهروی صورتم میگیرم . روژ را بر لب بالایی میکشم و همین کار را با لب پایینی تکرار میکنم. ریمل را در میآورم. یک هفتهای است، که چشمانم خوابِ خوش به خود ندیدهاند. عطری میزنم. قلبم به شماره میافتد و با همین حال از خوابگاه بیرون میزنم. در میان راه طنین صدایش را در ذهنم مرور میکنم. دستانم به لرزه میافتند.
هفتهی پیش که برای شعرخوانی به سالن آمفی تئاتر دانشکدهی کشاورزی رفته بودم، صدایش را شنیدم. صدای گیرایی داشت.
دیگر آن دختر دبیرستانی نبودم. گرچه وقتی وارد سالن شدم، به خاطر کمرویی کنار همکلاسیام در ردیف هشتم نشستم و این سبب شد او را نبینم. چراکه دختر دبیرستانیِ چند ماه پیش خجالت میکشید، جلوی جمع عینک بزند. مریم از شعرخوانی خوشش نیامده بود و برای رفتن عجله داشت. من هم مجبور شدم قبل از اینکه شعرخوانی تمام شود، آن جا را ترک کنم.
این بار تنها آمدم و کمی استرس دارم. وارد سالن آمفی تئاتر که شدم، یکراست به سمت ردیف اول رفتم و در صندلی سوم روبهروی تریبون نشستم. فورا عینکم را از کیفم در آوردم. روی شیشههایش ها کردم. با دقت تمیزشان کردم و به چشمم زدم. به مجری زل زدم تا شاید صاحبِ آن صدا را فرا بخواند. شاعر اول را فراخواند. دلم به تب و تاب میافتد. خودش نبود. در دلم گفتم حتما نفر دوم است. ولی باز هم خبری نشد. نفر سوم دختر پرافادهای بود و نفر چهارم پیرمرد میانسالی که همه به او احترام گذاشتند. گویا پیشکسوت حوزهی شعر بود . به ساعتم نگاهی انداختم. ۱:۴۵ دقیقه بود. ترسیدم مبادا صاحب صدا نیاید. خدا خدا میکردم، که مجری او را به تریبون فرا بخواند. ولی شعرخوانی تمام شد. چیز دیگری نصیبم نشد، جز اشکهایی که گونههایم را می سوزاند.
حالم بد بود و روزها به سختی میگذشت. همیشه عینکم را به چشمم میزدم و در راهروها، اتوبوسها و کافههای دانشگاه گوشهایم را تیز میکردم، تا شاید آن صدا دوباره طنینانداز شود. ۲۰ روز گذشت و رویایم کمکم داشت شکل محال به خود میگرفت، که دوباره آن صدا منقلبم کرد.
دیرم شده بود و با عجله داشتم از اتوبوس پیاده میشدم، که صدایی میخکوبم کرد. با تردیدی آغشته به ترس، سرم را برگرداندم؛ باورم نمیشد؛ در آن لحظه اشک و لبخند نقشی پارادوکسگونه به صورتم بخشیده بود. او بود، که لبخند میزد و دیگر چیزی به خاطرم نیامد.
مریم روی صورتم خم شده بود و آب میپاشید؛ روی صندلی اتوبوس ولو شده بودم.
– تو دیوونه شدی؛ پاشو بریم خوابگاه استراحت کنی تا شاید عقلت سرجاش بیاد.
مریم این را گفت و من هم دنبالش به راه افتادم.
روز به روز به پایان ترم نزدیکتر میشدیم.
– اگه دیگه نبینمش چی؟ اسمش چیه خدا؟ اهوازیه؟ خدا کنه ترم تهش نباشه.. هزاران سؤال قلب کوچکم را پاره پاره میکرد، که جشنوارهی رویش برگذار شد. نیم ساعت قبل از شروع جشنواره وارد سالن آمفی تئاتر دانشکدهی علوم شدم و در ردیف دوم نشستم. آنچه آن روز میان من و دستانش فاصله انداخته بود، تنها ۷ عدد صندلی سبز رنگ بود. او مرا نمیدید. کاش برای یک بار نگاهش به من بیفتد. مجری او را به تریبون فرا خواند. اسمش “امین” است. راستش نزدیک بود از خوشحالی بزنم زیر گریه یا جیغ بکشم. آن شب امین با صدای بهشتیاش متن ترانهای را خواند، که صد سال هم که بگذرد، از قلب و جانم پاکشدنی نیست.
بعدش را که خودت میدانی. کرونای لعنتی آمد. واقعا از تعریف کردنش دلم میگیرد. هی از خودم میپرسم، اگر دانشگاه باز شود چیکار میکنم؟ فکر نکنم ببینمش؛ اما از کجا معلوم؟ اگر دیدمش شاید بهش بگم که خیلی دوستش دارم.. مطمئن نیستم. راستش تنها چیزی که از آن مطمئنم اینه که دلم برای شنیدن صداش تنگ شده.
هر گونه کپیبرداری از این مطلب، با ذکر نام منبع و مؤلف آن بلامانع است. copyright©