نویسنده: نگین خسرجی
سمانه چند روزی تنها شده بود. از دور مدیر مدرسه را دید. با سرعت چند گام بلند برداشت. سکندری خورد. دستانش را باز کرد تا با صورت به زمین نخورد. مدیر مدرسه دستش را روی شانههای سمانه گذاشت.
“– مواظب باش.“
“– خانم میخواستم بدونم چرا دیگه نمیآد.“
مدیر چیزی نگفت.
“– خانم چند روزه که فاطمه نمیاد. خواستم بهش زنگ بزنم.“
مدیر مدرسه سرش را به سمت سمانه چرخاند:
“– تلفن نداره. پدرش؛ شاید هم برادرش راضی نمیشه فاطمه تلفن داشته باشه.“
“– روز آخری که کلاس بود خیلی گریه کرد.“
مدیر برگشت. دستی روی سر سمانه کشید:
“– فاطمه رو به زور شوهر دادن…“
سمانه احساس کرد نفسش بالا نمیآید. شاید هم قلبش تند تند زد و خون زیادی توی رگهایش جاری شد. نمیتوانست خودش را نگه دارد.
“– یعنی دیگه نمیبینمش؟“
مدیر مدرسه متوجه اشکهای سمانه شد:
“– نمیدونم“
مدیر مدرسه دستش را دراز کرد تا به جایی تکیه دهد. پیدا نکرد. تعادلش به هم خورد. سمانه متوجه شد. خودش را به مدیر رساند و زیر بغل او را گرفت:
“– خانم حالتون خوبه؟“
“– فشارم افتاد…“
سمانه با دیدن اشکهای مدیر؛ گریهاش گرفت. فقط چند دقیقه کافی بود تا تمام بچههای مدرسه به گریه بیفتند.
همه میدانستند شاید روزی خودشان هم فاطمهی دیگری شوند و دیگرانی باشند که برایشان گریه کنند.
هر گونه کپیبرداری از این مطلب، با ذکر نام منبع و مؤلف آن بلامانع است. copyright©
نگین جان مثل همیشه عالی هستی به امید درخشش بیشتر این ستاره