
رود و قربانیان
شمارش اسکناسها را از سر گرفت. پشیزی بیش نبود. آهی از نهادش بر آمد که به آسمان رسید، بالاتر از آن نخل استوار بر کنارهی رود، پس از کشمکشی طولانی با خویشتن. در برابر فشارهای وارده از سوی فرزندانش کوتاه آمد و آنچه از نخلها باقی مانده بود را فروخت. خشکسالی جان بیشتر نخلها را گرفته بود. نگاهی به رود یا به عبارتی آنچه از رود باقی مانده بود انداخت. پسماند زباله بر کف رود سایه افکنده و آب برای همیشه از ساحل رویگردان شده. از کودکی عاشق این رود بود، عاشقی جان بر کف؛ به رغم تراژدیهایی که زخمهای عمیقی بر جان و تنش به جا گذاشته بود. بهویژه آن حادثهی تراژیک؛ همان خاطرهای که با وجود گذشت پنجاه سال هنوز رهایش نکرده. قربانیِ گرانبهایی را فدایش کرد تا شتابناک جریان یابد و موج خیزاند. تا به حیاتش ادامه دهد و حیاتبخش باشد. چنان که دیگران برایش قربانی دادند.
فصل زمستان در بندر محمّره (خرمشهر) کارگری میکرد. شنبهها زودتر از خانهی خود در روستای العبودی از توابع فلاحیه (شادگان) بیرون میزد. همسر و پسر یکسالهاش را در خانه تنها میگذاشت. اولین فرزندش دختری بود که او را در اثر ابتلا به بیماری صعب العلاج از دست داد. روزها به شدت کار میکرد و شبها روی عرشهی کشتیِ کنار لنگرگاه میخوابید. لقمهی بخور و نمیری میخورد و دلی از عزا در میآورد. چهارشنبه شب به خانه بر میگشت، با کولهباری از دلتنگی، خستگی، اشتیاق و خریدی برای خانه.
پس از گذشت هفتهای پر کار و مشقتبار و گذر از جادهی خاکی موازی رودی با امواج روحنواز و آبهایی که ساحل را به آغوش میکشید و دستههای بزرگ ماهیان خشنی که با امواج میرقصید. وارد خانه شد؛ در شبانگاهی بهاری از فروردینماه. همسرش کیسههای خرید را از دستش گرفت، به جز کیسهای کوچک. کفشی از آن کیسه بیرون آورد. صورتیرنگ بود و به سمت گهوارهی پسرش رفت. کفش را پایش کرد و او را به آغوش کشید. کفش با هر فشار صدای سوت میداد.
صبح روز بعد که همسرش سرگرم ورز دادن خمیر بود و از پسر کوچکش غافل، پسرک که از کفش جدید و صدای سوت دادنش خوشحال بود به سمت رود به راه افتاد.
مادر شیونکنان از جا برخاست. “ای وای پسرم!”… دو لنگ کفش صورتیرنگ روی آب شناور بود و دو پای کودکی که تنها یک سال داشت به آن آویخته بود؛ کنار ساحل بیت امشتت.
برای آخرین بار به رود نگاه کرد. قربانیانی متوسل به کف رود.
ترجمه: #فاطمه_نعامی
اﻟﻨﻬﺮ و اﻟﻘﺮاﺑﻴﻦ
أﻋﺎد ﻋﺪّ اﻟﻨﻘﻮد .. ﮐﺎﻧﺖ دراﻫﻢ ﻣﻌﺪودة .. أﻃﻠﻖ واﻫﺔ ﺗﺼﻌّﺪت إﻟﯽ اﻟﺴﻤﺎء .. وﺻﻠﺖ أﻟﯽ أﺑﻌﺪ ﻣﻦ اﻟﻌﻴﻄﺔ( اﻟﺮاﺳﺨﺔ ﻋﻠﯽ ﺣﺎﻓﺔ اﻟﻨﻬﺮ) ﺑﻌﺪ ﺻﺮاع ﻃﻮﻳﻞ ﻣﻊ ﻧﻔﺴﻪ .. إﺳﺘﺠﺎب ﻟﻀﻐﻮط أﺑﻨﺎءه .. و ﺑﺎع ﻣﺎ ﺗﺒﻘﯽ ﻣﻦ ( ﺑﮑﺸﺔ اﻟﻨﺨﻴﻞ ).. إذ ﻣﺎﺗﺖ أﻏﻠﺒﻬﺎ إﺛﺮ اﻟﺠﻔﺎف .. ﻧﻈﺮ إﻟﯽ اﻟﻨﻬﺮ .. أو ﺑﺎﻷﺣﺮی إﻟﯽ ﻣﺎ ﺗﺒﻘﯽ ﻣﻨﻪ .. ﻓﺮﺿﺖ اﻟﻨﻔﺎﻳﺎت ﺳﻴﻄﺮﺗﻬﺎ ﻋﻠﯽ ﻗﺎع اﻟﻨﻬﺮ ..ﺑﻌﺪ ﻣﺎ .. اﻧﺴﺤﺒﺖ اﻟﻤﻴﺎه دون رﺟﻌﺔ أﺣﺐّ ﻫﺬا اﻟﻨﻬﺮ ﻣﻨﺬ اﻟﻄﻔﻮﻟﺔ .. و ﺗﻔﺎﻧﯽ ﻓﻲ ﺣﺒّﻪ ﻟﻪ.. رﻏﻢ ﺟﻤﯿﻊ اﻟﻤﺌﺎﺳﻲ اﻟﺘﻲ ﺗﺮﮐﺖ ﻧﺪوﺑﻬﺎ ﻋﻠﯽ روﺣﻪ و ﺟﺴﻤﻪ .. ﺧﺎﺻﺔ ﺗﻠﮏ .. اﻟﺬﮐﺮی اﻟﺘﻲ ﻟﻢ ﺗﻔﺎرﻗﻪ ﻗﻂ ﺣﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﻣﺮور ﺧﻤﺴﻴﻦ ﻋﺎﻣﺎً .. إذ .. ﻗﺪّم ﻗﺮﺑﺎﻧﺎً ﺛﻤﻴﻨﺎ ﻟﻪ .. ﻟﻴﺘﺪﻓﻖ ﻟﻴﺘﻤﻮّج .. ﻟﻴﺴﺘﻤﺮ ﻓﻲ اﻟﺤﻴﺎة.. و ﻳُﻌﻄﻲ اﻟﺤﻴﺎة .. ﮐﻤﺎ ﻗﺪّم ﻟﻪ آﺧﺮون ﻗﺮاﺑﻴﻦ أﺧﺮی ..
ﮐﺎن ﻳﻌﻤﻞ ﻓﻲ ﻣﻴﻨﺎء اﻟﻤﺤﻤّﺮة ﻓﻲ ﻓﺼﻞ اﻟﺸﺘﺎء.. ﻳﺨﺮج أﻳﺎم اﻟﺴﺒﺖ ﻣﺒﮑّﺮاً ﻣﻦ ﺑﻴﺘﻪ ﻓﻲ ﻗﺮﻳﺔ اﻟﻌﺒﻮدي إﺣﺪی ﻗﺮی اﻟﻔﻼﺣﻴﺔ .. ﻳﺘﺮک زوﺟﺘﻪ و اﺑﻨﻪ ذي اﻟﻌﺎم اﻟﻮاﺣﺪ ﺑﻌﺪ ﻣﺎ ﻓﻘﺪ ﺑﻨﺘﻪ اﻟﺒﮑﺮ إﺛﺮ إﺻﺎﺑﺘﻬﺎ ﺑﻤﺮضٍ ﻋﻀﺎلٍ.. ﻳﮑﺪح ﺑﺸﻘﺎء ﻓﻲ اﻟﻨﻬﺎر .. و ﻳﻨﺎم ﻓﻲ اﻟﻠﻴﻞ ﻋﻠﯽ ﻣﺘﻦ إﺣﺪی اﻟﺴﻔﻦ اﻟﺮاﺳﻴﺎت ﻓﻲ اﻟﻤﻴﻨﺎء .. و ﻳﺄﮐﻞ اﻟﻨﺰر اﻟﻴﺴﻴﺮ .. و ﻳﻌﻮد ﻓﻲ وﻗﺖٍ ﻣﺘﺄﺧﺮٍ ﻣﻦ ﻣﺴﺎء ﻳﻮم اﻷرﺑﻌﺎء.. ﻣﺤﻤّﻼً ﺑﺎﻟﺤﻨﻴﻦ و اﻟﺘﻌﺐ و اﻟﺸﻮق و ( اﻟﻤﺴﻮاگ ).
ﺑﻌﺪ أﺳﺒﻮع ﻣﻦ اﻟﺠﻬﺪ و اﻟﮑﺪّ.. و ﺑﻌﺪ ﻣﺎ إﺟﺘﺎز اﻟﻄﺮﯾﻖ اﻟﺘﺮاﺑﻲ اﻟﻤﻮازي ﻟﻠﻨﻬﺮ.. ﺣﻴﺚ ﮐﺎﻧﺖ .. أﻣﻮاﺟﻪ ﺗﺼﺪر ﻣﻮﺳﻴﻘﯽ ﻫﺎدرة و اﻟﻤﻴﺎه ﺗﺪاﻋﺐ ﺣﺎﻓﺘﻪ.. و أﺳﻤﺎک اﻟﺨﺸﻨﻲ ( ﺗﺘﺮاﻗﺺ ﻣﻊ اﻷﻣﻮاج ) ﺑﻤﺠﻤﻮﻋﺎت ﮐﺒﻴﺮة.. دﺧﻞ اﻟﺒﻴﺖ ..ﻓﻲ ﻣﺴﺎء ﯾﻮم رﺑﻴﻌﻲ ﻣﻦ آذار أﺧﺬت زوﺟﺘﻪ اﻷﮐﻴﺎس ﻣﻨﻪ ﻣﺎ ﻋﺪا ًﮐﯿﺲٍ ﺻﻐﻴﺮ .. إﺧﺮج ﻣﻨﻪ ﺣﺬاء .. وردﻳّﺎً و ذﻫﺐ ﻧﺤﻮ ﻣﻬﺪ اﺑﻨﻪ .. اﻟﺒﺴﻪ اﻟﺤﺬاء و ﺣﻤﻠﻪ ﻳﺪاﻋﺒﻪ ﮐﺎن اﻟﺤﺬاء ﻳﺼﺪر ﺻﻔﻴﺮاً ﻋﻨﺪ اﻟﻀﻐﻂ ﻋﻠﯿﻪ ..
ﻓﻲ اﻟﺼﺒﺎح و ﻋﻨﺪﻣﺎ ﮐﺎﻧﺖ زوﺟﺘﻪ ﻣﺸﻐﻮﻟﺔ ﻋﻦ اﺑﻨﻬﺎ ﺑﺎﻟﻌﺠﻴﻦ .. ذﻫﺐ اﻟﻄﻔﻞ ﻓﺮﺣﺎً ﺑﺤﺬاءه و ﺻﻔﯿﺮه ﻧﺤﻮ اﻟﻨﻬﺮ..
أﻓﺎﻗﺖ اﻷم.. ﺻﺎرﺧﺔ .. ( ﻳﻤﻪ اﺑﻨﻲ ) .. ﮐﺎﻧﺖ ﺗﻄﻔﻮ ﻋﻠﯽ اﻟﻤﻴﺎه ﻓﺮدﺗﺎ ﺣﺬاءٍ وردﻳﺘﺎن .. ﺗﺘﺸﺒﺚ ﺑﻬﻤﺎ رﺟﻼ ﻃﻔﻞٍ ﻻ ﻳﺘﺠﺎوز اﻟﻌﺎم اﻟﻮاﺣﺪ ﻓﻲ (ﺷﺮﻳﻌﺔ ﺑﻴﺖ إﻣﺸﺘﺖ).. ..
ﻧﻈﺮ ﻟﻠﻤﺮّة اﻷﺧﻴﺮة إﻟﯽ اﻟﻨﻬﺮ .. القرابين متشبثة بقاع اﻟﻨﻬﺮ
