روزی روزگاری، پیرزنی بود، کور اما دانا. یا پیرمردی؟ شاید هم یک مرشد. یا قصهگویی که کودکان بیتاب را دلجویی میداد. من این قصه یا داستانی شبیه به این را در فرهنگهای مختلفی شنیدهام.
“روزی روزگاری، زنی بود کور، اما دانا”
در روایتی که میشناسم، زن، دختری است از تبار بردگان، سیاه و آمریکایی که تنها، در خانهی محقری دور از شهر روزگارش را سپری میکند. دانایی و بیهمتاییاش شهرهی شهر است. برای مردم هم خودِ قانون است و هم هتک آن. نه تنها مردم محلهاش بلکه مردم شهرهای دوردست نیز، برایش ارزش و حرمت قائلاند؛ شهرهایی که در آن، ذکاوت پیامبران روستایی، مایهی تفریح و سرگرمی است.
روزی، سه جوان که به ظاهر، قصد تکذیب بینش پیرزن و افشای او به عنوان شیاد را دارند، به دیدارش میروند. نقشهی آنها ساده است: وارد خانهاش میشوند و سوالی مطرح میکنند که پاسخاش تنها منوط به تفاوت پیرزن با آنهاست، تفاوتی که آن را ناتوانی مهلک میپندارند: کوری پیرزن. مقابل او میایستند و یکی از آنها میگوید، “ای پیرزن، من پرندهای در دست دارم، به من بگو که این پرنده زنده است یا مرده؟”
پیرزن جوابی نمیدهد، سوال تکرار میشود.” آیا پرندهای که در دست دارم زنده است یا مرده؟”
پیرزن همچنان خاموش است. کور است و نمیتواند مهمانانش را ببیند، چه برسد به پرندهای که در دستشان است. او نه رنگ پوستشان را میداند نه جنسیت و نه ملیتشان را. تنها انگیزهشان را میداند.
سکوت پیرزن به درازا میکشد، طوریکه جوانان نمیتوانند جلوی خندهشان را بگیرند.
عاقبت زبان به سخن میگشاید. صدایش نرم اما محکم است. “نمیدانم. نمیدانم پرندهای که در دستانت است زنده است یا مرده، تنها چیزی که میدانم این است که پرنده در دست توست. در دست توست”.
معنای پاسخ پیرزن می تواند این باشد: اگر پرنده مرده است، پس یا آن را مرده پیدا کردهای یا آن را کشتهای. و اگر زنده است، هنوز هم میتوانی آن را بکشی. زنده ماندنش وابسته به تصمیم توست. درهرصورت، تو مسئولش هستی.
ملاقات کنندگان جوان بهخاطر اینکه میخواستهاند قدرت خود و عجز پیرزن را نشان دهند، خود را سرزنش میکنند. میدانند که مسئولند، نه تنها بهخاطر تمسخر پیرزن، بلکه بهخاطر جان کوچکی که برای رسیدن به مقصودشان قربانی کردند. پیرزن کور توجهشان را از اظهار قدرت به ابزارِ اعمال قدرت تغییر میدهد. تعمق در آنچه پرندهی- در- دست (جدای از بدن نحیفش) بر چه چیزی میتواند دلالت داشته باشد، همیشه برای من امری جذاب بوده است، بهخصوص اخیرا که دغدغهی فکریم مرا به این موضوع سوق داده است. بنابراین میخواهم پرنده را به مثابه زبان و زن را به مثابه نویسندهی چیره دست تاویل کنم. او نگران این است که زبانی که با آن رویا میبافد و از لحظهی تولد به او داده شده است، چگونه بهکار گرفته میشود، چگونه با آن برخورد میشود، و حتی چگونه بهخاطر اهداف شنیع مشخصی، از او دریغ میشود. وی بهعنوان یک نویسنده، زبان را اینگونه میانگارد: نسبتا به مثابه یک سیستم و شیئی زنده که دستمایهی کنترل انسان است، اما اساسا به مثابه یک عامل- کنشی که همراه با پیامدهاست. بنابراین، پرسش کودکان از او که: “آیا زنده است یا مرده؟”، غیرواقعی نیست چرا که او زبان را امری مستعد مرگ و نابودی میپندارد؛ چیزی که در معرض خطر است و راه نجاتش تنها با ارادهی مصمم میسر است. پیرزن باور دارد که اگر پرندهی در دست ملاقات کنندهی جوانش مرده است، این محافظین جانورانند که مسئول جسدش هستند. برای او زبان مرده، زبانی نیست که گفته یا نوشته نمیشود، بلکه زبان سرکش است که با تحسین عقیم شدنش، خود را راضی نگه میدارد. همچون زبان حکومتمحور که هم سانسور شده است و هم سانسور کننده. چنین زبانی با بیرحمی در انجام وظایف کنترل کننده، هیچ میل یا انگیزهای جز حفظ محدودهی وسیعی از خودشیفتگی (نارسیسیم) نشئهآور، انحصارطلبی وتسلط ندارد. این زبان علیرغم مرگش، بیاثر نیست چرا که شدیدا خرد را خنثی میکند، راه بر ضمیر میبندد و نیروهای بالقوه آدمی را سرکوب میکند. چنین زبانی، با مانع شدن دربرابر پرسشها، نه ایدههای جدید میآفریند نه آنها را برمیتابد، نه افکار نویی خلق میکند نه حکایت جدیدی میگوید، و نه خاموشیهای سرگشته را پر میکند. این زبان رسمی که برای مشروعیت بخشیدن به جهل و حفظ امتیازات ایجاد شده است، زرهی است پرزرق و برق، غلافی که شوالیهها سالیان درازی است کنار گذاشتهاند. با اینحال این زبان برقرار است: گنگ، یغماگر، عاطفی. این زبان برای برانگیختن احترام بچه مدرسهایها، ایجاد پناهی برای ستمگران و فراخواندن خاطرات کذایی درمورد ثبات و هماهنگی میان مردم تعبیه شده است.
پیرزن متقاعد شده است که وقتی زبان بر اثر سهلانگاری، سوء استفاده، بیتفاوتی و بیاحترامی میمیرد، یا براثر حکمی کشته میشود، نه تنها او که همهی گویندگان و آفرینندگان آن زبان مسئول مرگ آن هستند. در سرزمین او، کودکان زبانشان را گاز گرفتهاند و بهجای آن از گلوله استفاده میکنند تا صدای خاموشی، صدای زبان فلج شده و فلج کننده را بازگو کنند. زبانی که بالغان همگی آن را به عنوان وسیلهای برای یافتن معنا، پیداکردن سرنخ یا بیان عشق، رها کردهاند. اما پیرزن میداند که قتل زبان، فقط انتخاب کودکان نیست. این امر میان سران دولتها و دادوستدکنندگان نابالغ قدرت که زبان پوچشان آنها را از دسترسی به بقایای غرایز انسانیشان محروم میکند، رایج است زیرا آنها یا برای اطاعتکنندگان سخن میگویند یا برای کسانی که مجبور به اطاعتاند.
این غارت سیستماتیک زبان را از طریق میل کاربران آن به چشمپوشی بر ویژگیهای متفاوت، پیچیده و زایا، جهت حفظ تهدید و انقیاد، میتوان درک کرد. زبان سرکوبگر، کاری بیش از بازنمایی خشونت میکند؛ خود خشونت است. کاری بیش از بازنمایی حدود دانش میکند؛ خود، دانش را محدود میکند. خواه زبان گنگ دولتی باشد، یا زبان ساختگی رسانههای خالی از اندیشه؛ خواه زبان پرافتخار اما متحجر آکادمیک باشد، یا زبان کالایی علوم؛ خواه زبان پلید قانون بدون اخلاق باشد، یا زبان طراحی شده برای بیگانه کردن اقلیتها- که تاراج نژادپرستانهاش را پشت ظاهر ادبی پنهان کرده است- باید پس زده شود، دگرگون شود، افشا شود. این زبانی است که خون میآشامد، آسیبپذیریها را میپوشاند و چکمهی فاشیستیاش را زیر دامن پف کردهی آبرومندی و میهنپرستی پنهان میکند، در حالیکه بیرحمانه به سوی قهقرای مطلق پیش میرود. زبان جنسیتزده، زبان نژادپرستانه و زبان یگانه پرستانه- همه نمونه زبانهای کنترل کنندهی مسلطند و نه به دانش جدید مجال ورود میدهند نه ترغیب به تبادل اندیشهها میکنند.
پیرزن، سخت آگاه است که با افکارش هیچ مزدور روشنفکری، هیچ دیکتاتور سیریناپذیری، هیچ سیاستمدار یا عوامفریب مزدبگیری و هیچ روزنامهنگار ریاکاری را نمیتواند تحت تاثیر قرار دهد. یک زبان محرک وجود دارد و وجود خواهد داشت که شهروندان را مسلح و در حال تسلیح نگه دارد؛ درحال سلاخی شدن و سلاخی کردن در مراکز خرید، دادگاهها، ادارههای پست، زمینهای بازی، اتاقهای خواب و بلوارها؛ زبان پرشور نوستالژیک که بر شفقت، همدردی و بیمعنی بودن کشتارها سرپوش میگذارد. زبانی دیپلماتیک وجود خواهد داشت که توجیه کنندهی تجاوز، شکنجه و قتل خواهد بود. زبانی اغواکننده و متغیر وجود خواهد داشت که برای خفه کردن زنان ساخته شده و گلوی آنها را مثل غازهایی که برای تولید جگر پرورش داده میشوند، با کلمات ناگفتنی و سرکش پر میکند؛ زبانی نظارتگر وجود خواهد داشت در لباس مبدل تحقیق و پژوهش ؛ زبانی سیاسی و تاریخی برای خفه نگهداشتن رنج میلیونها انسان؛ زبانی پرزرق و برق که مردم ناراضی و محروم را علیه همسایگانشان تحریک خواهد کرد؛ زبانی پرنخوت و مبنی بر تجربهی دروغین که مردم خلاق را در قفسهای فرومایگی و عجز به بند میکشد.
زیر لایهی فصاحت، فریبندگی و ائتلافات علمی، هرچهقدر هم مهیج یا فریبنده باشند، قلب این زبان پژمرده است، یا شاید اصلا نمیتپد- اگر پرنده قبلا مرده باشد.
پیرزن به این امر فکر میکرد که چه چیز میتوانست تاریخ اندیشهی پنهان هر رشتهی علمی ( گفتمانهای مرگبار استثناسازی، که راه شناخت و ادراک را هم بر استثناساز و هم بر مستثنی شده سد میکنند) باشد، اگر این رشته برای توجیه و بازنمایی موقعیت مسلط، بر زندگی تحمیل نشده بود.
منطق رایج داستان برج بابل این است که فروپاشی برج، سیاهبختی بود. پراکندگی یا وزن زبانهای گوناگون بود که تخریب معماری ناموفق برج را تسریع کرد. یک زبان یکپارچه میتوانست بنای ساختمان و رسیدن به بهشت را تسریع کند. پیرزن با خود فکر میکند، بهشت چه کسی؟ و چه طور بهشتی؟ اگر هیچکس فرصت نداشت زبانها، نقطه نظرات و روایات متفاوت را درک کند، شاید نیل به بهشت، خواستهای نابهنگام و شتابزده بود. اگر این چیزها را فهمیده بودند، شاید بهشت رویایی خود را زیرپاهای خود مییافتند. پیچیده وسخت است، آری، اما این نمایی از بهشت به مثابه زندگی است؛ نه پسا-زندگی.
پیرزن نمیخواست این را به ملاقات کنندگان جوانش القا کند که زبان برای اینکه وجود داشته باشد، مجبور است زنده بماند. اعتبار زبان به این است که زندگی واقعی، خیالی و ممکن گویندگان، خوانندگان و نویسندگان را به تصویر بکشد. اگرچه زبان گاهی توازن خود را در جابجایی تجربهای پیدا میکند که هیچ جانشینی برای آن نیست. زبان به جایی میل میکند که معنا حضور دارد. وقتی پرزیدنت آمریکا به کشورش که تبدیل به قبرستان شده بود فکر کرد و گفت، “جهان به کلامی که ما اینجا ادا میکنیم نه اعتنایی خواهد کرد و نه آن را به یاد خواهد آورد. اما هیچگاه کاری که اینجا انجام شد را فراموش نخواهد کرد”، کلمات سادهاش برای ادامه و بقای زندگی روحبخشاند زیرا بر واقعیت کشته شدن ۶۰۰۰۰۰ نفر در جنگ فاجعهبار نژادی سرپوش میگذارد. اجتناب از ساختن بنای یادبود، تحقیر “کلام آخر”، “جمعبندی” دقیق و اقرار به “قدرت ناچیزشان برای حذف و اضافه”، همه، دال بر عجز در به تصویر کشیدن زندگی است که برایش سوگواری میکنند. این عجز است که پیرزن را تکان میدهد، شناخت اینکه زبان هرگز و برای همیشه نمیتواند انتظارات زندگی را برآورده کند و همتراز آن باشد. و نباید هم اینگونه باشد. زبان هرگز نمیتواند بردگی، قتل عام و جنگ را به وضوح به نمایش بگذارد و نباید هم خواستار چنین گستاخیای باشد. نفوذ و سعادت زبان در دستدرازی به سوی ناگفتنیهاست.
زبان چه باشکوه باشد، چه سست، نقب زننده، منفجر کننده یا ضد تقدس؛ چه بلند بخندد و چه فریاد بدون الفبا باشد، چه کلام یا سکوت گزیده باشد، اگرزبانی دستنخورده باشد به سوی دانش میرود نه اضمحلال خود. اما چه کسی این را دربارهی ادبیات نمیداند که ممنوعه است زیرا ذهن را به تکاپو و پرسش وا میدارد؟ بدنام و بیاعتبار است چرا که انتقادی است؛ ریشهکن شده است زیرا که آلترناتیو است؟ و چند نفر هستند که از اندیشیدن به زبانی که خود را ویران کرده است، پریشان میشوند؟
پیرزن با خود میاندیشد که کار با کلمه، تعالی است، زیرا زبان زایشی است؛ واژگانی میآفریند که تفاوت ما را تضمین میکند، تفاوت انسانیمان را- راهی که ما را از دیگران متمایز میکند.
ما میمیریم. این شاید معنی زندگی باشد. اما ما سخن میگوییم. و این میتواند معیار سنجش زندگی ما باشد.
“روزی روزگاری….”، ملاقات کنندگانی از پیرزن سوالی میپرسند. این کودکان که هستند؟ از این دیدار چه چیزی عایدشان شد؟ چه چیزی در آن کلمات پایانی شنیدند که : “پرنده در دست شماست”. آیا این جملهای است که به یک امکان اشاره میکند یا جملهای که قفل میاندازد؟ شاید چیزی که کودکان شنیدند این باشد، “این مسئلهی من نیست. من پیرم، زنم، سیاهم، کورم. بصیرت من این است که میدانم نمیتوانم به شما کمک کنم. آیندهی زبان در دست شماست”.
ملاقات کنندگان آنجا میایستند. میتوان فرض کرد که پرندهای در دستشان نبود؟ میتوان فرض کرد که ملاقات تنها یک حقه و ترفند بود تا با کلامشان به عنوان یک مخاطب قرار بگیرند و جدی گرفته شوند، طوری که این موقعیت برای آنها پیش از این چنین نبود؟ فرصتی برای مختل کردن و تجاوز به دنیای بزرگترها که از گفتگو کردن دربارهی آنها، برای آنها اما نه با آنها متعفن شده بود؟ آنهای پرسشهای مبرمی دارند، از جمله سوالی که پرسیدهاند: “آیا پرندهای که در دستمان گرفتهایم زنده است یا مرده؟” شاید معنی پرسش این بود: “آیا کسی میتواند به ما بگوید که زندگی چیست؟ مرگ چیست؟” هیچ حقه یا بلاهتی در کار نبود. پرسش صریح آنقدر ارزش دارد که توجه انسانی دانا را به خود جلب کند. دانایی پیر. و اگر این فرد پیر و دانا که زندگی را پشت سر گذاشته و با مرگ رو در رو بوده، نتواند این دو را توصیف کند، پس چه کسی میتواند؟
اما پیرزن پاسخ نمیدهد؛ رازش را ؛ عقیدهی اندرزگونهاش را؛ و هنر خالی از تعهدش را برای خود نگه میدارد. او فاصلهاش را حفظ کرده است، بر آن پافشاری میکند و به سوی تکینگی عزلتش، در فضای رمزآلود و منحصر بهفردش، عقبنشینی میکند. هیچ چیز، هیچ واژهای به دنبال بیانیهی واگذاری کلامش گفته نمیشود. سکوت، ژرف است، ژرفتر از معنای موجود در کلماتی که به زبان آورده است. سکوتی لرزان که کودکان عاجزانه آن را با کلماتی که در لحظه میآفرینند، پر میکنند.
از پیرزن میپرسند: “آیا هیچ گفتاری وجود ندارد؟” کلامی که بتواند به ما کمک کند از پروندهی شکستهای تو عبور کنیم؟ از آموزههایی که به ما دادی؟ که چندان هم آموزه نبود زیرا ما به عمل تو به اندازهی سخنانت توجه دقیقی داریم. به مانعی که بین سخاوت و خرد وضع کردهای.
“ما هیچ پرندهای در دست نداریم، نه زنده و نه مرده. تنها تو و پرسش مهممان را داریم. آیا این هیچِ در دستهای ما چیزی است که طاقت تعمق در آن را نداری یا حتی درموردش حدس بزنی؟ جوانیت را به خاطر نداری که آنموقع زبان، جادوی فاقد معنا بود؟ که آنچه میگفتی، معنا نداشت؟ که امر نادیدنی و غایب چیزی بود که خیال به دنبال دیدنش بود؟ که مسئلهها و نیاز به پاسخ، چنان به روشنی میسوختند که تو از آشوب نیافتن پاسخ به خود میلرزیدی؟
” آیا ما باید آگاهی را با جنگی آغاز کنیم که زنان و مردان قهرمانی چون شما پیش از ما با ناکامی پشت سر گذاشتهاند و ما را با دستانی خالی، جز آنکه تو تصورش کردی، اینگونه به حال خویش رها کنند؟ پاسخ تو زیرکانه است، اما زیرکانه بودنش ما را شرمنده میکند و تو را هم باید شرمنده کند. پاسخ تو به خاطر خودپسندی، ناشایست است. یک سناریوی تلویزیونی که اگر چیزی در دستمان نباشد بیمعنا میشود.
“چرا دستت را سمت ما دراز نکردی، با انگشتان نرمت لمسمان نکردی، و درس و سخنرانیت را به بعد از شناختن ما به تعویق نینداختی؟ آیا آنقدر از حقه و اسلوب ما بیزار بودی که نتوانستی ببینی که ما نمیدانستیم چگونه توجهت را به خودمان جلب کنیم؟ ما جوانیم و خام. در طول زندگیمان شنیدهایم که باید مسئولیتپذیر باشیم. این مسئولیت در جهانی که به مصیبت تبدیل شده است چه مفهومی میتواند داشته باشد؟ جهانی که به قول شاعری، “هیچ چیز نیاز به افشا ندارد چرا که همه چیز پیشاپیش جامه دریده است”. ما وارثان خفتیم. تو میخواهی با چشمهای پیر و سیاهت، تنها ظلم و پوچی را ببینیم. گمان میکنی آنقدر ابلهیم که بارها و بارها برای افسانهی همبستگی ملی سوگند دروغ بخوریم؟ چطور جرات میکنی به ما دربارهی وظیفه بگویی وقتی ما تا کمر در زهرابهی گذشتهی شما فرو رفتهایم؟
“تو ما و پرندهای که در دستهای ما نیست را خوار شمردهای؟ آیا هیچ بافت و سیاقی برای زندگیهای ما وجود ندارد؟ هیچ ترانهای، ادبیاتی، شعر پرباری، هیچ تاریخ مرتبط با تجربیاتی که برای ما باقی بگذاری تا بتوانیم آغازی پرقدرت داشته داشتیم؟ تو بالغی، پیر و دانا. بیش از این به حفظ آبروی خود فکر نکن. به زندگی ما فکر کن و به ما شرحی از دنیای خودت بده. داستانی خلق کن. روایت، امری اساسی است، در همان لحظهای که خلق میشود، ما را نیز خلق میکند. تو را سرزنش نخواهیم کرد اگر بلندپروازیهایت فراتر از تواناییات باشد؛ اگر عشق چنان شعلهای به کلماتت بزند که به تمامی بسوزد و چیزی جز زخم سوختگی باقی نماند. یا اگر واژههایت، محتاط چون دستان یک جراح، تنها جاهایی را بخیه بزند که خونریزی دارد. میدانیم نمیتوانی این کار را به شایستگی و تمام وکمال انجام دهی. شوق و اشتیاق به تنهایی کافی نیست همانطور که مهارت به تنهایی بینتیجه خواهد بود. اما تلاش کنید. بهخاطر ما و بهخاطر خودتان، دغدغهی نام و ننگ را کنار بگذارید؛ به ما بگویید که دنیای شما در تاریکی و روشنایی چگونه بوده است. به ما نگویید به چه چیز اعتقاد داشته باشیم و از چه چیز بترسیم. به ما گسترهی پهناور اعتقاد را نشان دهید و زخمی که که پوستهی ترس را میدرد. تو ای پیرزن، که به کوری متبرک شدهای، میتوانی به زبانی سخن بگویی که به ما چیزی را بگوید که تنها زبان میتواند بگوید: بدون تصویر چگونه میتوان دید. تنها زبان است که میتواند از ما در برابر امور ترسناکِ بینام محافظت کند. تنها زبان است که مراقبه و تعمق را میسر میکند.
“به ما بگو که زن بودن چیست تا بتوانیم معنای مرد بودن را دریابیم. به ما بگو اوضاع در حاشیهی شهرها چگونه است. بیخانه و پناه بودن در اینجا به چه معناست. آوارگی و رانده شدن از خانه یعنی چه؟ زندگی در گوشه و کنارههای شهرهایی که تاب حضور و همراهیت را ندارند به چه معناست؟”
“به ما دربارهی کشتیای که در روز عید پاک از ساحل رانده شد بگو. از جفت یک نوزاد در دشت بگو. به ما از ارابهای پر از برده بگو، بگو بردگان چگونه به آرامی ترانه میخواندند، طوری که صدایشان در صدای بارش برف گم میشد. چگونه با نگاه به فرد بغل دستی قوزکردهشان میفهمیدند که ایستگاه بعدی ممکن است آخرین ایستگاه باشد. چگونه با دست لای پایشان، به گرما و خورشید فکر میکردند. چگونه سرشان را بالا میگرفتند، چنانکه گویی خورشید در آسمان بود و از گرمایش بهره میبردند. کنار یک مهمانخانه میایستند. ارابهران و دوستش، در حالیکه بردگان را زمزمهکنان در تاریکی ترک میکردند، فانوس به دست به داخل مهمانخانه رفتند. شاش اسب بخارکنان در برف زیر سمهایش، جاری میشد و برف آب شده از شاش، حسادت بردگان یخزده را برمیانگیخت.
“درِ مهمانخانهی چراغانی باز میشود: دختر و پسری بیرون میآیند و به داخل تخت واگن میپرند. پسر، سه سال دیگر اسلحهای به دست خواهد گرفت، اما الان، فانوس و کوزهای پر از شراب گرم سیب در دست دارد. کوزه را دهان به دهان میچرخاند. دختر، نان، تکههای گوشت و چیزهای دیگری تقسیم میکند: به هریک از بردگان که سهمشان را میدهد، نیمنگاهی میاندازد. یک سهم به هر مرد و دو سهم به هر زن به علاوهی یک نگاه. بردگان هم پاسخ نگاهش را میدهند. ایستگاه بعدی و نه این ایستگاهِ گرمابخش، آخرین ایستگاهشان خواهد بود.
کودکان که از سخن باز میایستند، همه جا سکوت حاکم میشود، تا وقتی که زن این سکوت را میشکند و “سرانجام” میگوید، “الان به شما اعتماد دارم. به شما با وجود اینکه پرندهای در دستتان نیست اعتماد دارم چرا که بهراستی به دامش انداختهاید. ببینید. ببینید چه زیباست، این کاری است که ما با هم انجام دادهایم.


نویسندگان این شماره:
تونی موریسون( مترجم: فاطمه سواعدی)، میر مجید راشدی، حسین سمیر، مصطفی محمد دوست، عبدالله محیسن، جواد ترکاشوند، فاضل گطافه پور، طاهره سادات موسوی، سامی راضی، حسین عباسی، اسلاوی ژیژک( مترجم: سارا پور حسنی )، بهزاد قلی پور، محمد منابی، ابتسام فاخر، سعید سواری، بسمه ثعلبی، مهدی سلمان، ابراهیم رحیم
طراحی جلد و صفحهآرایی:
بدر نصاریجهت دانلود شماره ی سوم نشریه نوابت بر روی لینک زیر کلیک نمایید