تقریبا ساعت ده شب، ماشین آخرین مدل مازراتی در خیابان شانزه لیزه پاریس توقف کرد. آقای هانری به همراه همسرش خانم ماریا از ماشین پیاده شدند. آنها به این خیابان آمدند چرا که خانم ماریا می خواست یک آدکلن گرلین بخرد. برندی فوق العاده و گرانقیمت که در فروشگاه سنفورا عرضه می شود.به خاطر شلوغی همیشگی خیابان شانزه لیزه در شب ، آقای هانری ماشین را در فاصله تقریبا سیصد متری فروشگاه پارک کرد . آنها به طرف فروشگاه حرکت کردند.هوای خنک و دلپذیری می وزید. از رو به رو چند جوان که با هم در خیابان قدم می زدند به محض دیدن ماریا برایش دست تکان دادند!! ماریا نیز با یک لبخند به آنها پاسخ داد.
آری آنها برای ماریا دست تکان دادند؟؟!!
چرا که ماریا در جشنواره انتخاب ملکه زیبایی جهان ، مقام نخست را کسب کرده بود. او اکنون زیباترین زن جهان است و همه او را می شناسند. ماریا آنقدر زیبا بود که وقتی بدون حرکت می ایستاد گویی یک نقاشی بود که لئوناردو داوینچی اورا رسم کرده یا یک مجسمه که میکل آنژ او را تراشیده است. آنها وارد فروشگاه شدند. فروشگاه بزرگ و لوکس، یکی از فروشنده ها جهت احترام همراه باتشکر البته به استقبال ماریا آمد و به او خوش آمد گفت . وقتی ماریا یک آدکلن گرلین را پسندید و آن را تحویل گرفت. کارت اعتباری خود را به صاحب فروشگاه داد تا هزینه را پرداخت کند. اما صاحب مغازه از دریافت مبلغ امتناع کرد و به ماریا گفت به جای پول اگر اجازه دهید و لطف کنید من و شما در کنار استندی که وسط فروشگاه نصب شده و نام فروشگاه را یدک می کشد بایستیم و با هم یک عکس بگیریم. چرا که صاحب فروشگاه می دانست انتشار این عکس باعث افزایش فروش می شود؟؟!!
ماریا پذیرفت و با صاحب مغازه که یک مرد فربه و موبور بود در کنار آن استند ایستادند و یکی از فروشندگان از آنها عکس گرفت!!
هانری و ماریا از فروشگاه سنفورا خارج شدند. جذاب بودن هوا آنها را به کمی پیاده روی تشویق کرد. چرا که شبها خیابان شانزه لیزه بسیار زیبا ، شلوغ و فرحبخش است.
همانطوری که راه می رفتند ماریا انگشتانش را داخل انگشتان هانری قلاب کرد. حرکتی که همیشه هانری برای آن پبشقدم می شد اما مدتی است که ماریا آن را انجام می داد. البته ماریا متوجه تغییر رفتار هانری در چند ماه اخیر شده بود اما این موضوع را به حساب سنگینی مشغله کاری هانری گذاشته بود. چون هانری سهامدار یکی از بزرگترین بانکهای فرانسه است و در آن بانک مسوول امور معاملات نیز بود؟؟!! آنها تصمیم گرفتند تا میدان کنکورد که در آن خیابان بود پیاده روی کنند و آنجا نیز شام را با هم میل کنند. آنها گرم صحبت درباره برنامه فردا بودند چرا که فردا قرار بود هانری و ماریا به مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست بروند و طبق هماهنگی که انجام شده بود مبلغی را جهت مساعدت تقدیم موسسه کنند. باز هم این سوال به ذهن ماریا خطور کرد که چرا قبلا وقتی که با هم راه می رفتند همیشه هانری موضوع بحث را باز می کرد و در آن مواقع شور و هیجان ملموسی را از خود بروز می داد؟؟!! اما مدتی است که این موضوع کم رنگ شده است و اکثر اوقات هانری در جواب سوالات ماریا از عبارتهای کوتاه استفاده می کند؟؟!! گویی که هانری مشکلی یا حقیقتی را از ماریا کتمان می کند اما علاقه وحشتناک ماریا به هانری مانع سوال درباره این موضوع می شد؟؟!! اما نیازی به سوال نبود چرا که ساعاتی دیگر ماریا واقعیت را دریافت خواهد کرد!!
ساعت یک شب شد و هانری و ماریا که دیگر در آن خیابان بزرگ برنامه ای نداشتند آن مکان دلربا را به مقصد خانه ترک کردند.البته ماریا دوست داشت کمی بیشتر بمانند ولی هانری بیش از اندازه احساس خستگی می کرد؟؟!!
به خانه رسیدند آنها روز پرکاری را پشت سر گذاشته بودتد و احساس خستگی می کردند. به همین خاطر به محض دراز کشیدن بر روی تخت خواب پلکهایشان سنگین شد. و هر دو به خواب عمیقی فرو رفتند!
صبح فرا رسید ماریا چشمان آبی و زیبایش را باز کرد. اما خود را در اتاق تک و تنها دید!! البته احتمالا هانری در سالن یا یکی از اتاق های مجاور است؟؟!!ده دقیقه ای به همین منوال گذشت ماریا کمی کنجکاو شد چرا که هیچ صدایی در خانه شنیده نمی شد. از اتاق خواب بیرون آمدو وارد سالن شد و چند بار آرام و سپس با صدای بلند کلمه هانری را تکرار کرد اما جوابی نشنید؟ تمام خانه را با ترس چک کرد اما اثری از هانری نبود او هیچ وقت بدون اطلاع جایی نمی رفت. ترس ماریا زمانی بیشتر شد وقتی که دید بعضی از وسایل شخصی هانری نیز آنجا نبودند بسیار مضطرب و نگران شد به موبایل هانری زنگ زد موبایل خاموش بود. ماریای زیبا با حالتی عجیب و حیران وسط سالن مبهوت بر روی مبل نشست افکار عجیبی در ذهنش جابه جا شدند.
ناگهان ماریا در جای خود از ترس میخکوب شد. چرا که یادداشتی را بر روی آیینه مشاهده کرد؟؟!! همان آیینه بزرگی که در کنار درب خروج از سالن نص
ب شده بود.ماریا با سرعت به آیینه نزدیک شد و یادداشت را به دست گرفت. و شروع به خواندن یادداشت کرد یادداشتی که هانری برایش نوشته بود؟؟!!
ماریای عزیزم من تو را
به حد ستایش دوست داشتم، دارم و خواهم داشت و حسی را که الان داری با تمام وجود لمس می کنم. من برای همیشه کشور فرانسه را ترک می کنم و درحال رفتن به کشور دیگری هستم که نامش را نمی برم که مبادا برای یافتنم تلاش کنی. اما چرا این تصمیم را گرفتم؟!!
ماریای مهربانم من صاحب یکی از گرانبهاترین اشیاء دنیا هستم. زنی که تمام دنیا او را می شناسد!! وقتی به یک رستوران می رویم همه به تو نگاه می کنند. وقتی به فروشگاه برویم همه تو را به همدیگر نشان می دهند. وقتی که تلویزیون را روشن می کنم و میبینم مجری درباره تو صحبت می کند حس بدی به من دست می دهد. وقتی تصویرت را بر روی بیلبوردهای وسط شهر می بینم عصبانی می شوم. وقتی در خیابان پیاده روی میکنیم مردم آنقدر، فقط به تو نگاه می کنند که گویی من در کنارت نیستم هیچ کس به من توجه نمی کند چون ملاک آنها فقط لذت بردن از زیبایی توست. حتی اگر در آن لحظه من در خیابان نقش بر زمین شوم و بمیرم کسی توجه نمی کند چرا که چشمانشان فقط تو را می بینند؟؟!! یک روز نزدیک بود که در خیابان داد بزنم که آهای مردم مگر ما دوتا با هم نیستیم. مگر ما یک خانواده نیستیم. مگر ما در یک دایره نیستیم. سبب این همه مرزبندی دور از انصاف چیست. چرا من در این معادله فاقد سهم هستم . اما ترسیدم و سخنانم را بلعیدم؟؟!!
آن شب لعنتی را هیچ وقت فراموش نمی کنم وقتی که در دیسکو بودیم و آن مرد از تو تقاضا کرد که کمی با او برقصی!! تو به او گفتی که متاهل و همراه همسرت هستی و جواب رد دادی اما او به تو گفت ولی در دنیا فقط یک ماریا وجود دارد پس من نیز حق دارم؟؟!! آن شب آن مرد یکی از مهم ترین قوانین دیسکو را زیر پا گذاشت !! من آن شب احساس خطر کردم چرا که فهمیدم جایی که ماریا وجود دارد خطرات زیادی نیز وجود دارد و ممکن است قوانین جدیدی وضع شوند قوانین فاقد اخلاق و انسانیت قوانینی که در لابه لای آنها دسترسی به ماریا ها تسهیل شود. و در عوض هانری ها به حال خود رها شوند حتی اگر محو شوند نیز مشکلی نیست چرا که دیگر تصاحب ماریاها آسانتر است؟!!
ماریای مهربانم من حتی بعضی وقتها دعا می کنم که زود زیبایی تو تمام شود تا بلکه نگاه ها تو را رها کنند و من بتوانم مقداری با آسایش زندگی کنم. آیا ذلتی بزرگتر از این را تاریخ گواهی داده است؟ که شخصی به دنبال فنای داشته های زیبایش باشد؟؟!!
ماریا جان تو اکنون فقط هانری را از دست داده ای اما من علاوه بر ماریا سرزمینم را نیز از دست داده ام. چرا که تا آخر عمر قصد بازگشت به کشورم را ندارم .
من سرزمینم را نیز از دست دادم. سرزمینی که در آن متولد شدم بازی کردم و عاشق شدم و….
نمیدانی سرزمین چقدر عزیز است. نمی دانم چگونه معنی از دست دادن سرزمین را برایت بازگو کنم که درک کنی . زمانی که وارد باغ وحش مارسی شدیم یادت هست؟؟ وقتی که روبه روی قفس شیر قرار گرفتیم شیر به ما البته از پشت فنس نزدیک شد و دمش را مرتب تکان می داد و جلوی پایمان غلت می خورد و وقتی آن تکه گوشت را جلویش انداختیم این حرکات را دوباره و البته بهتر انجام داد. همان شیری که اگر ما را در سرزمین و قلمرو خود یعنی جنگل ملاقات می کرد ما را تکه پاره می کرد.آری ماریا این شاید زیباترین تفسیر از دست دادن سرزمین باشد؟؟!!
دوستدارت هانری؟؟!!