اشد مجازات
شانه به شانهی مادرش زیر چتری سیاه، خیابان را شانه میکشید. تارهای خیسش را کناری زد و گفت: مامان وقتش نرسیده که چتری برایم بخری؟ مادر نیشگونی ازش گرفت و محکم او را به تنش چسباند دخترک جیغ کوتاهی کشید، خودش را رهاند و محکم بر روی برکهی کوچکی پرید و لباسهای مادرش را گلآلود کرد.
تولد
تا قبل از آن روز هرگز چنین درخواستی نکرده بود. بچهی سوممان که به دنیا آمد، خوشحال شده بود انگار؛ و از لحنش معلوم بود چیز مهمی میخواست بگوید. بازی قایمباشک ابرها با پنجرهی اتاقم، شروع شده بود. بدون اینکه چیزی بگویم، گفت: باید کمی با هم حرف بزنیم. باران پشت پنجرهی اتاقم تابلویی سورئال کشیده بود.
سکوت
پوست پرتقالهای تازه را سوا میکرد و شهدِ شکر را میریخت رویش. هستهی گیلاسها را تندوتند درمیآورد و میرفت زیرزمین که سرکه بیاورد و خیارشور بیندازد. داد زد: مامان امروز میخواهم… میم ِ میخواهم را تمام نکرده بود که به آشپال اشاره کرد و گفت: چقدر حرف میزنی بچه، برنجها را خیساندم؛ بیشتر بماند، شفته میشود.
سبزِ سبزِ سبز
به تهِ خط رسیده بودیم. برکهی کنار خانهمان هم دیگر قشنگ نبود؛ انگار قورباغهها هم عزادارمان شده بودند. دیگر تمام شد! این را گفت و گوشهی چشمان ورقلمبیدهاش را پاک کرد و توی آب شیرجه زد. تسلسل دایرههای آب؛ کلوپ به انگشتان پایم میخورد. قورِ بلندی کشیدم؛ طوری که دیگر صدای هیچ قورباغهای را نمیشنیدم.