نویسنده: نگین خسرجی
دوباره با صدای فروشنده سرم را بالا بردم. دوباره اولین چیزی که دیدم همان شکم گنده فروشنده است.
“- نه نمی شه.”
همراه با حرفش؛ سرش هم بالا رفت. مادرم سیب هایی که در پلاستیک گذاشته بود را دوباره برگرداند روی سیب های توی سینی. دستم را کشید و بالای پرتقال ها ایستاد. مادر دستش را دراز کرد تا پرتقالی را بردارد. من با دو به آن طرف رفتم.
“- اینا هم گرونن”
این دفعه نگاهش نمی کنم. ولی می دانم که فروشنده این را گفت. مادرم دیگه سمت موزهایی که من روبرویشان ایستادم، نیامد. مستقیم چند پیاز برداشت و سریع توی پلاستیک انداخت. نگاهی به فروشنده کردم. چشمان فروشنده به من نگاه می کردند. به شکم گنده اش نگاه کردم. چرا منو نگاه می کنه؟! اصلا نگاهی به مادرم نمی کرد. به خودم گفتم این هم مثل مادربزرگ دوستم داره. یک قدم سمت من آمد. مثل آدمهای کارتونی به زور پاهای چاقش را از زمین بلند می کرد. پیشم آمد.
“- به موزها دست نزن”
فروشنده این را گفت. سرم را بلند کردم. فقط شکمش را می دیدم. می خواستم او را ببینم و بگویم من دست نمی زنم ولی یکی از پشت مرا کشید. سرم را سریع چرخاندم. مادرم بود:
“- بیا بریم.”
خواستم دوباره به موزها نگاه کنم ولی مادرم به زور منو کشید. مادرم سریع راه می رفت. نمی توانستم پاهایم را خوب به زمین بزنم. انگار توی آب راه می رفتم. دوباره به مغازه نگاه کردم. فروشنده چاق همچون مجسمه ایستاده و دستش را تکان می داد. یک لحظه پلاستیک پیاز را روی پیازها دیدم. سرم را بلند کردم تا به مادرم بگم پیازهایش ماندن. چیزی نگفتم. چون چشمان مادرم پر اشک بود و آب از دماغش بیرون زده بود. مادرم فقط به جلو نگاه می کرد. دهانش چیزهایی می گفت که من نمی شنیدم.
هر گونه کپیبرداری از این مقاله، با ذکر نام منبع و مؤلف آن بلامانع است. copyright©