«شاه پری» رمانی به قلم نویسندهی ایلامی « زهرا امیدی» است که در گروه انتشاراتی ققنوس منتشر شده است. این رمان با محوریت قاچاق اسلحه به روایت زندگی افرادی پرداخته که گرفتار وقایع تلخ سیاسی، اقتصادی و اجتماعیِ منطقهای هستند که در آن روزگار میگذرانند؛ موضوعی جدید و قابل تأمل در عرصۀ داستاننویسیِ امروز که کمتر به آن پرداخته شده است. فضای بومی اثر و نوع روایت آن از نکات حائز اهمیت کار است.
داستان در مناطق غربی ایران (ایلام) شروع شده و تا عراق و شهر بغداد کشیده میشود. طبیعی است که چنین رمانی بر آداب و رسوم و هنجارهای این مناطق استوار است. امیدی در این رمان از زبان دو کودکی که در اوج تنش به سر میبرند برای بزرگسالان روایت کرده است. روایتی روان و بدون داوری از حوادثی که شخصیتهای این رمان را زنجیروار به هم متصل میکند.
روایت اصلی این رمان بر بستر زندگی مردمان ایلام میگذرد و خواننده را متوجه موضوع نابرابریهای تلخی میکند که متاثر از جریانات سیاسی و اجتماعی است و قاچاق که منشأ حوادث این رمان پرماجراست به داستان فضایی آمیخته با هیجان میدهد.
فصل اول، از زبان «محمد»، پسربچّهای که پدرش توسط «داودخان» (پدر شاه پری) کشته شده، روایت میشود. «عماد» شخصیت محوری داستان، قاچاقچی اسلحهایست که در پی قتل یک مأمور دولت متواری شده و هم اوست که باعث تغییر مسیر زندگی محمد و شاه¬پری میشود. سیاهگیس، خواهر عماد زنی است که بر خلاف میلش زن داودخان شده و داودخان در مقام مردی متمول جایگاهی در قریههای آن اطراف دارد که به خود حق میدهد هر طور صلاح میداند با همسرش و دیگران برخورد کند و در این راه، صابر، پدر محمد را که به عماد در باغ خود پناه داده میکُشد. محمد میماند و دنیایی که پس از قتل پدر یکسره خشونت است و نامرادی.
روای فصل دوم شاه پری است که از مادر جدا شده و همراه دایی فراری و مادربزرگش به عراق گریختهاند. او در خلال روزهای کودکی با شخصی عرب(ایناس) آشنا میشود و حوادث بسیاری را در مواجهه با گروهی که عماد با آنها کار میکند و فردی که پدرش برای بازگرداندن وی به بغداد فرستاده از سر میگذراند. در روزهای انقلاب، شاه پری به همراه ایناس به ایران بازمیگردد و در فصل سوم، مواجهه او با آنچه این همه سال از آن دور بوده بخش نهایی رمان را رقم میزند. کتاب در ۲۷۲ صفحه چاپ شده و تکیه بر ویژگیهای بومی است که آن را در بین آثاری که در حوزه ادبیات اقلیمی- بومی نوشته میشود، جزء آثار شاخص و قابل تأمل قرار میدهد.
بخشی از متن کتاب:
کتهایی را که عبید برایمان خریده بود میپوشیدیم و پاهایمان را از لبهی ساختمان آویزان میکردیم. اول زل میزدیم به مغازهها و خانههای روبرو و بعد به ستارهها. یک شب امانه گفت ستارهی بزرگ روبرویمان مال مادرش بوده. حنین گفت مادرشان توی بهشت ستارههای بزرگتری دارد. من گفتم بقیهی ستارهها هم مال مادربزرگ من است؛ و آنها که فکر میکردند دیوانهام زدند زیر خنده. یکی از همان شبها مردی را از آن بالا دیدم. احساس کردم میشناسمش. بلند شدم و با عجله رفتم پائین.
میخواستم بروم صورتش را ببینم، اما ریحان اجازه نداد. به من و حنین و امانه که پشت سرم آمده بودند گفت نباید بیائیم پائین؛ برگشتیم. نیم ساعت بعد مرد را از آن بالا دیدم که از کافه خارج شد و در امتداد خیابان به راه افتاد. پالتویش شبیه پالتوی دایی بود. شب بعد آمدنش را ندیدم؛ اما دیدم که هنگام رفتن برگشت و به ساختمان کافه نگاهی انداخت. صورتش در تاریکی پنهان بود. حنین گفت دارد با خودش فکر میکند آن سه دیوانه آنجا چه میکنند و هر سه زدیم زیر خنده. روز بعد درست لحظهای که دم در ایستاده بودم دایی بیاید، کافه منفجر شد.
از صدای مهیب و پارههای آجری که به اطراف پرت میشد به خیابان گریختم. صفر و مرد بیچشم آن طرف خیابان از ماشین پیاده میشدند. صفر با تعجب خیره ماند به مردمی که یورش می آوردند طرف کافه ایناس. مرد بیچشم مات و مبهوت به صداهای اطراف گوش میکرد. چند بار زیر دست و پای مردهایی که میدویدند زمین خوردم. بالاخره رسیدم کنار آشپزخانه. حنین باصورت افتاده بود جلوی در. شانههای پهن و خونی یکی از مردها پاهایش را پوشانده بود. یکی داشت امانه را از کنار میز بلند میکرد؛ پاهایش نبود و دستهایش از دو طرف شکم پر از خونش آویزان بود. بدنهای متلاشی شدهی ریحان و مرد دیگر پرت شده بود کنار جعبههای مشروب. بوی خون و سوختگی داشت خفهام میکرد. درحالیکه گریه میکردم دویدم طرف امانه؛ داشتند میگذاشتنش کنار ظروف بههمریخته؛ چشمهایش باز بود؛ موهایش چسبیده بود به گردن خونیاش…
