نویسنده :سهیرالتل
ترجمه داستانکوتاه از ناهید پورصدامی/شهریور ۱۴۰۰
سهیرسلطیالتل، به سال ۱۹۵۲ در اِربد متولد شد. نویسنده و ادیبی اُردنی، که دارای مجموعههای داستانی و نمایشنامه است. او در زمینهی مطالعات فمنیستی و حقوق، پژوهشگر و متخصص است. ملیّت اردنی دارد و پدر او سلطی صالحالتل، اشعار فراوانی سرودهاست.
وی لیسانس روزنامهنگاری، مدرک فوقلیسانس فلسفه به سال ۱۹۹۵ از دانشگاه اردن و مدرک دکتری فلسفه از دانشگاه “یسوعیان” لبنان، در سال ۲۰۰۴است.
- شواهد یک حادثه زودگذر
مثلِ هر صبح، روزنامهها انتشاریافتند. فروشندگان با فریادزدن مهمترین عناوین در پشت شلوغترین چراغ راهنما به حنجرهی خود فشار میآورند.
ـ مذاکرات صلح آغاز شد.
ـ بارندگیهای اخیر، بشارتدهنده ی فصلی پربرکت هستند.
ـ گرانی برخی از کالاهای غذایی
ـ پایینآمدن نرخ دلار در بورسهای جهانی
صداها ترکیب میشود و هیچکس متوجه عنوان کوچک بی صدا نشد ـ در آخرین لحظه چسبیده شد؛ در پایین صفحهای که سرشار از تبلیغات است، پیش از شروع روز کاری یکنواخت، زمان کافی برای سخنگفتن طولانی و ورقزدن روزنامه وجود دارد.
کارمندی از انتهای سالن فریادزنان گفت:
ـ این جنایت رو گوش بدین ..
باصدایی پُرناز شروع به خواندن کرد:
«یکی از نگهبانان جنگل، جسد صاحب عکس را یافت. لطفاً هر کس که او را میشناسد، به نزدیکترین کلانتری مراجعه کند.»
دیگری، با صدایی که کم ناز و عشوه نداشت، گفت:
ـ گناه داره.
نفر سوّم بادقت پرسید:
ـ کدوم صفحه س؟
نفرِ چهارم از جای خود پرید و بر روزنامهی میزِ کناری خم شد و گفت:
ـ زن زیباییست، چطور کشته شد؟
نفر پنجم گفت:
ـ شاید او درحالیکه مرده است، در جنگل مورد سوءِاستفاده قرار گرفته بود.
نفر اول به نشانهی عدم تأیید لبهایش را جمع کرد و دیگری علامتی معنادار داد.
بابت این سخن رُک عذر میخوام، بهخاطر حضور خانمها و با پیوستن مدیر همه ساکت شدند.
*
او طبق عادت خود در جلسهی صبح، پس از اطمینان از برقانداختن کفش ،از ستارگانِ بر شانه و دکمههای متمایز کُت اطمینان یافت. کلاهش را درست کرد. اَبروهای خود را جمع کرد و سخنان خود را با صدایی بلند و رَسا آغاز نمود.
طبق عادت، در مورد هر حادثهی مرموزی، وی بر لزوم کشف هرچه سریعتر جزئیات حادثه تأکید کرد. نیز، «شازرا»، به یکی از افسران جوان خود نگاه کرد که احساس ترس، به دلیل سختی و دشواری حادثه بر چهرهاش، نمایان شد.
تمام احتمالات و علل حادثه، نشانگر این است که موضوع جُرمی با بُعدی سیاسی ـ اخلاقی است.
مانند هر جسدی، از پزشک قانونی، درخواست بررسی شد. پزشک، لحاف سیاه کشیدهشده بر جسد را از تخت کالبدشکافی برداشت. خدا را سپاس گفت از اینکه جسد بوی تعفن ندارد و از چشمانش برای یافتن سریع علت و گزارش آن به نیروهای امنیتی تشکر کرد. دریغ نکرد، لذا از سرِ تحسین سوت کشید ـ زمانیکه سیاهی موهای موجدار بر روی سفیدی جسمش برخورد کرد. مرگ نیز طراوت او را نگرفته بود. به چشمان نیمهبسته نگریست، که حالتی خُمار و فریبنده داشتند. چاقوی جراحی را بیرون آورد. دو دور کامل به دور جسد چرخید و در قسمت پایین ایستاد و چاقو را رها کرد. مرگ عقبنشینی کرد و جسد به یک جسم شهوتآلود خوابیده تبدیل شد.
زمانیکه گزارشش را نوشت به خونمُردگی مچ دست چپ اشاره نکرد.
هر صبح با باری بر دوش از نگاههای کنجکاو میگریخت. بُریدن شاخهی درختان جنگل ممنوع است، اما او از آن برای سرمای زمستان استفاده میکند، چرا که پولی کافی برای خرید سوخت ندارد. او درگیر بار خود بود، که با چیزی شبیه به پای انسان برخورد کرد. صاف ایستاد و آن را در مقابل خود دید. با لبخندی کمرنگ سرش را تکان میدهد و پشتش روی یک تنه کاج تنومند تکیه میدهد.. گمان کرد او را به نشستن دعوت میکند، متوجه جسم بیجانش نشد؛ مگر پس از آنکه به سلام چندبارهاش، تنها با سکوتی عمیق پاسخ داد. به او نزدیک شد. به پهلو تکیه داده بود و دستگاهی شبیه به «ترانزیستور» کوچک ظاهر شد.
در حال چرخش میان ترس و شادی، دستگاه را برداشت. بارَش را درست کرد. به کلبه رفت و تصمیم گرفت برگردد و به پلیس اطلاع دهد؛ خوشحال از دستگاهی که او را از ترق و تروق و خرت و پرت دستگاه قدیمیاش آسوده میکند.
با دستگاه غریب، غرق شادی است. دکمههای ناآشنا بههم میخورد. صدای دختر زخمی همراه با ناله میآید. ترس او را فرا میگیرد. به عقب بازمیگردد. احساس میکند درحال تعقیب اوست. با بارَش میافتد، دست و پا گیرند. دستگاه به پایین شیب میلغزد، او بار سنگین خود را میاندازد و باعجله به نزدیکترین کلانتری میرود و از حضور شیاطین در محل خبر میدهد.
مثلِ هر صبح، روزنامهها منتشر شدند؛ پر از عناوین مهیج که حنجرهی فروشندگان را به فریاد وا داشته بود. کارمندان امروز، پس از آنکه خبرهای دیروز را فراموش کردند، دورتادور روزنامه جمع میشوند.
افسر، جلسهی صبح خود را برگزار کرد ـ بدون گفتوگو دربارهی شرایط حادثهی دیروز، آن را پایان داد. دکتر به کالبدشکافی اجساد و اُفگفتن ار بوی تعفن ادامه داد. نگهبان درخواست انتقالی به جنگلی دیگر را داد، که جرم و جنایت نداشته باشد. تنها دستگاه در پایین درّه باقی مانده بود و می چرخید.
هر گونه کپیبرداری از این مقاله، با ذکر نام منبع و مؤلف آن بلامانع است. copyright©
مثل همیشه عالی بودی 😘
جالب بود
عالی واقعا زیبا بود