عشق به روایت مرزها با داستانی جذاب و پرحادثه، با پسزمینهای از زمینخواریهای رضا خان، در آبادانِ سال ١٣۵٧ آغاز میشود. از شهری بندری میگوید که در اوج شکوفایی و شهرت جهانیاش، در تب و تاب تبعیض و تقسیمبندیهای بیرحمانه شرکت نفت انگلیس – ایران میسوزد.
و در فاصله منطقه”برِیْم” با عمارتهای ویکتوریاییاش تا منطقهای غیرشرکتی با خانههای آجری، عشقی از دل گذشتهای مرموز و دلهرهآور سربرمیآورد.
داستان پرتعلیق میساء معلم تازهوارد شهر با شخصیتی مستقل و بیزار از بیعدالتی اما خسته از تنهاییهایش، و کیهان اربابزاده عمارت شماره ۶ بریم که درظاهر قدرتمند و در باطن سردرگم مانده، همراه با پیچوخمهای سیاستی علیل و توطئههایی بزرگ پیش میرود. دو شخصیت داشتهها و نداشتههایشان را در آینه وجود همدیگر میبینند و هرکدام راهی را انتخاب میکنند که درتضاد کامل با هم قرار دارد.
نویسنده میکوشد در قالب داستانی پرهیجان، انسانی و آموزنده، فاصلههای طبقاتی را از دریچه ای خاص و نو نشان مخاطبش بدهد و او را به برههای از تاریخ ببرد که حتی نمایندگان مجلس توسط متنفذان متمول انتخاب میشدند. در میانه رمان، گویی مخاطب غرق در سیاستزدگی های برخی شخصیتهای تأثیرگذار رمان، از تبلور اخلاق و ارزشها در آبادان ۵٧ ناامید میشود ولی حوادث غافلگیرکننده ولی ملموس زندگی دو شخصیت اصلی، به طرزی عبرتآموز او را به تلاش برای مبارزه، بهتر شدن و بهتر کردن تشویق میکند.
عبارات و تعابیر رمان گاهی تلخ، گاهی شیرین، شیوه خاصی را برای شناخت زندگی ارائه میدهد که در ظرف هرزمان و هرمکانی جای میگیرد. زندگی چندبعدی شخصیتهایی که هرکدام راهی را رفتهاند که باید خواند و دانست آیا کامیاب میشوند یا ناکام؟ راه را درست آمدهاند یا نه؟…
برشی از رمان :
ِ – خدایـا همه چیز تموم شد… میسـای تـو آخرین داشـتهاش رو هـم از دسـت داد. من در این دنیـای بـه ایـن بزرگی هیـچ جایـی نــدارم؛ این رو همیشه بـا پوسـت و گوشـتم احسـاس کـردم… در ایـن چند ماه هـم خودم رو گــول میزدم که بالاخره خوشـبختی بــه مـن هـم رو آورده. آدمی پیدا شده کــه سالیان سال کنـار من بمونـه. قلبش بـرای من بتپـه، نگـران مـن بشـه و بودن بــا من خوشحالش کنـه ولی… همـه چیـز تموم شد، بـاز مـن موندم و یـه دنیـای بـه ایـن بزرگی که یه وجـب جاش هـم مال من نیسـت. خدایا من ضعیفتر از اونـم کـه به مقـدّرات تـو اعتـراض کنـم. راضیام بــه خواسـتهات، ولـی خوشـحال نیسـتم.
بــه هقهـق افتاد، در نهایـت تنهایــی. احساس ضعـف و بیچارگی میکرد، ولی نمیخواست تسـلیم خودخواهی کیهـان شـود. او تصمیمـش را گرفته بـود و تـا آخر عمر همسر کیهـان نصـر باقی میماند. پلکهای بستهاش را بیشـتر بـه هــم فشــرد. کاش بــرای کیهــان نامــه نوشــته بــود… ابتــدای نامـه بعـد از یـک سـلام کوتـاه ولـی عاشـقانه بیـت شـعری برایـش مـیسـرود کـه تنهـا متعلـق بـه خـودش باشـد. کاش قبلتر برای آخریـن بــار در آغوشــش مچالــه شــده بــود و بغــض ســالها تنهاییاش را کــه کســی ندیــد، بــر ســینه محکــم او گشــوده بود. جــوری بــه او مــی گفــت؛ دوســتت دارم… کــه بفهمــد بــرای اولیــن بــار و فقـط بـرای او ایـن کلمـات را بـر زبـان میآورد. اشک مثل جریان ساکت غم در قلب، سرازیر شد؛ حـالا کـه داشـت میرفت… کاش ایــن همــه حســرت بهدل نمیرفــت.
رمان بسیار زیباییه توصیه میکنم حتما بخونید