
غربان الظنون
غربان الظنون
قدمت مع الريح
أحمل غبار الظلال
و
فــي عينــــي
جمرة رؤيا صقر من لهيـــــب
يحلق فـــــي أعماق المغيــــــب
يزرع عشب الرعب فـــي الجفون
يملأ أقداح الجماجــم بالجنون
قدمت
مع غربان الظنون
أصطاد عصافير الليل
أكحل بالشوك الدروب
أسرق فضة النجوم
أرفع راية الصلـــــــــيب
فوق الرؤوس
لينبت الجوع
فــي ضفائر الشجر
أحصد خضرة المرايا
من أحداق الأنهار
أكسر في حلمها
زجاج الأقمار
قدمت
مع شقائق الرماح
أنقش العطش
فوق الشفاه،
يورق في الوجوه
دمع الحجر
قدمت
مع الصقيـــــع
أغرس
العقم في الشبابيك
الحزن فـــــي الحانات
الأقفاص في الصدور؛
أذبح الضوء
في الطيـــــــن
مع
رفـرفة السحـــــــــر
کلاغهای سرگردان
غبار سایهها بر دوش
به پیش آمدم
با بادها؛
در چشمانم
اخگرِ رویای شاهینی آتشین
به پرواز در میآید در دلِ شفق
در پلکها مینِشاند گیاهِ دلهرهها را
با جنون سرشار میسازد قدحِ جمجمهها را
به پیش آمدم
با کلاغهای سرگردان
تا شکار کنم گنجشکان شب را
با خارها سرمه کِشم راهها را
برُبایم سیمینِ ستارهها را
برافرازم پرچم چلیپا را
بر فرازِ سرها
تا در گیسوان درختان
برویانم گرسنگی را
از چشم جویبارها
درو کنم سبزیِ آیینهها را
و بشکنم در رؤیاهایش
آبگینهی قمرها را
به پیش آمدم
با شقایقِ نیزهها
تا بر لبها
نقاشی کنم تشنگی را
و بر چهرهها
بلغزانم اشک سنگها را
به پیش آمدم
با زمهریر
تا بکارم
در پنجرهها نازایی را
در میکدهها اندوهها را
و در سینهها قفسها را
در گِل
سر ببُرم
با مرغ سحر، نور را