فرحاً بشيءٍ ما خفيِّ، كُنْتُ أَحتضن
الصباح بقُوّة الإنشاد، أَمشي واثقاً
بخطايَ، أَمشي واثقاً برؤايَ. وَحْيٌ ما
يناديني: تعال! كأنَّه إيماءةٌ سحريّةٌ,
وكأنه حُلْمٌ ترجَّل كي يدربني على أَسراره،
فأكون سِّيدَ نجمتي في الليل… معتمداً
على لغتي. أَنا حُلْمي أنا. أنا أُمُّ أُمّي
في الرؤى، وأَبو أَبي، وابني أَنا.
فرحاً بشيءٍ ما خَفيِّ، كان يحملني
على آلاته الوتريّةِ الإنشادُ. يَصْقُلُني
ويصقلني كماس أَميرة شرقية
ما لم يُغَنَّ الآن
في هذا الصباح
فلن يُغَنّى
أَعطنا، يا حُبُّ، فَيْضَكَ كُلَّه لنخوض
حرب العاطفيّين الشريفةَ، فالمُناخُ ملائمٌ،
والشمس تشحذ في الصباح سلاحنا،
يا حُبّ! لا هدفٌ لنا إلاّ الهزيمةَ في
حروبك… فانتصرْ أَنت انتصرْ، واسمع
مديحك من ضحاياك: انتصر! سَلِمَتْ
يداك! وَعُدْ إلينا خاسرين… وسالماً!
فرحاً بشيءٍ ما خفيِّ، كنتُ أَمشي
حالماً بقصيدة زرقاء من سطرين…
عن فرح خفيف الوزن،
مرئيِّ وسرّيّ معاً
مَنْ لا يحبُّ الآن،
في هذا الصباح،
فلن يُحبّ!
محمود درويش
برگردان محمد حمادی
شادمان از یک شیء
شادمان از یک شیء پنهانی،
پگاه را با توانِ سُرایشْ در آغوش میگرفتم،
با اطمینان از گامهایم ره میسپارم،
مطمئن از رؤياهايم.
و سروشی ندایم میدهد:
بیا! انگار اشارهای افسونگرانه بود
و انگار که رؤيایی قدمزنان آمد تا رازهایش را به من بیاموزد،
تا به وقتِ شب، اربابِ ستارهام باشم…
با اتکا بر زبانم.
من رؤيای خویشتنم.
من در رؤياها مادرِ مادر،
و پدرِ پدر و فرزندِ خویشم.
شادمان از یک شیء پنهانی
و سُرایشْ مرا بر سازهای زخمهایاش حمل میکرد.
مرا چونان الماسِ شاهدختی شرقی صیقلم میداد
و صیقل میداد
هر آنچه در این پگاه به آواز خوانده نشود،
به آواز خوانده نخواهد شد
تمام لطفت را به ما ارزانی دار ای عشق،
تا در جنگ شرافتمندانهی دلنازکان پیکار کنیم،
که فضا مناسب است،
و آفتابِ صبح سلاحمان را تیز و برّان میسازد ای عشق!
ما را هدفی جز شکستخوردن در جنگهایت نیست…
پس تو خود پیروز شو،
پیروز شو،
و ستایشت را از قربانیانت بشنو:
پیروز شو!
دستمریزاد!
و نزد ما شکستخوردگان… بهسلامت برگرد!
شادمان از یک شیء پنهانی،
ره میسپردم و رؤيای شعری نیلگون و دو سطری،
به سر داشتم… که از شادمانیِ سبکوزنی،
توأمان دیدنی و سرّی بگوید،
هر آنکه اکنون عاشق نگردد،
در این پگاه،
عاشق نخواهد شد!