اصولاً مرگ اندیشی، مرگ آگاهی و مرگ نمادین یکی از مراحل حساس و بغرنج خود شناسی است که از رهگذر آن انسان با ناخودآگاه خود و جهان پیرامون مواجه میشود. در نگاه و تفکر اومانیستی مرگ پدیدهای است ناگوار؛ چراکه همان گونه که هایدگر میگوید: «بدون اجازهی خودمان به درون هستی “پرتاب” شدهایم و بدون اجازهی خودمان از آن اخراج میشویم. از این پرتاب شدگی نفرت داریم و از درماندگی ترحم انگیز خودمان درسیلان شکلها، رنج می بریم و تحلیل میرویم.» اما علیرغم تمام این رویکردها، مرگآگاهی ابعاد دیگری از وجودمان را به ما مینمایاند.
آرزوی جاودانگی و رویینتنی در تمام آثار اسطورهای، حماسی، افسانهای و فلسفی موج میزند. کهن الگوی مرگ با تمام دلهره و اضطرابی که برای انسان ایجاد میکند باعث گسترش آگاهی و درک دردمندانهاش از هستی میشود. ویل دورانت میگوید: «اندیشهی مرگ، ناگزیر زندگیمان را تیره میکند؛ گرچه خود را آزاد احساس میکنیم اما این آزادی به باری که بر دوش داریم، میافزاید. چون مسئولیت آنچه را که انجام میدهیم به گردنمان میاندازد. نگرانی تقریبا جوهرهی آگاهی است.»
بر این اساس نمونهی بارز و خیرهکنندهی این عطش سوزان برای درک ماهیت «مرگ» و نقب زدن به سوی زندگی جاودانه، در حماسهی ماندگار «گیلگمش» تجلّی کرده است. حماسهی گیلگمش، حماسه و جدالی است میان مرگ و زندگی. گیلگمش با فرحناکیهای سرشار و افسردگیهای ژرف تصویر شده است، او به قلههای تعالی عروج میکند و به پستترین مغاکها در میغلتد و از این رهگذر، چالش و پارادوکسی جانکاه، میان مرگ و زندگی را تجربه میکند.
از منظر روانشناسی تحلیلی یونگ دیالکتیک پدیدهی مرگ و زندگی و تاثیر آن بر روان انسان، این است که، این سفر کهنالگویی و قهرمانیِ ژرفکاوی درون، باعث میشود تا نمادهایی در درون قهرمان فعال شوند؛ و از رهگذر مرگآگاهی، منجر به شکوفایی استعدادها و قوای درونی وی میشوند و در اتحادی شگرف، انسان فرایند فردیّت را طی کند و تولدی دوباره یابد. یونگ میگوید: «بالاترین نقطهی حیات به وسیلهی نمادین مرگ، بیان می شود. چراکه خلق کردن در آن سوی خود به مفهوم مرگِ خود ماست.» بدین سبب است که گفتهاند: انسان موجودی نماد ساز است. چراکه فراتر از “بودن” است!
بنابراین در آنهنگام که شور ما برای زیستن میشکفد؛ به موازاتش مرگ فربهتر میشود. بنابراین” قهرمان کسی است که در درون حیات، فراآگاهی را بشناسد و به بیداری رسد؛ یعنی در عین حیات، راهی به نور ماورای دیوارهای تاریک مرگ میگشاید که عین زندگی است” کمبل.
اساساً کهنالگوی مرگ، به مثابه آیین تشرّف، ما انسانها را در سفر کهنالگویی خویش، با چالشهای معناشناختی/معناباختگی بنیادینی مواجه میکند و شاید طبق دیدگاه یونگ سفر انسان در زندگی: « سفر تنهایی و معنوی است که نوآموز در خلال آن به کشف طبیعت مرگ نایل میآید. البته این مرگ به منزلۀ آخرین داوری یا آزمونی با ویژگی آیین آموزش نیست، بلکه سفری است به سوی آزادی، از خودگذشتگی و تجدید قوا که به وسیلۀ ارواح شفیق راهبری و پشتیبانی میشود». از سوی دیگر، شاید واقعیت مرگ یکی بیش نباشد اما میتوان خوانشهای گوناگونی از آن داشت…
جامیست که عقلْآفرین میزندش
صد بوسهٔ مهر بر جبین میزندش
وین کوزه گرِ دهر، چنین جامِ لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
“خیام”
نگاهی به طراحی صحنه زیبای برنامهی مهمونی
نویسنده: به قلم مریم فتحی پور دیچان برنامهای زنده و دکوراسیونی پویا. گویی تمام اجسام و اجزای دکور نفس میکشند....