
گفتگوی اختصاصی با عبدالله محیسن: رویکردها به فلسفه در ایران به اسطورهسازی منجر میشود
عبدالله محیسن را بیشتر بشناسیم
عبدالله محیسن متولد ۲۱ خرداد ۱۳۶۶ در خانوادهای اصالتا آبادانی و جنگزده در بوشهر است که پس از پایان جنگ به اهواز مهاجرت کردند. وی نویسندگی و شعر را از سالهای نوجوانی آغاز کرد. تحصیلات دانشگاهی خود را در سال ۹۲ و در مقطع کارشناسی در رشتهی الهیات و گرایش فلسفه و کلام اسلامی به اتمام رساند و سپس در مقطع کارشناسی ارشد در رشتهی مورد علاقهی خود یعنی فلسفه ادامهی تحصیل داد. در این سالها وی به نوشتن شعر و نثر مشغول بود که از میان نوشتهها تاکنون تنها دو دفتر شعر «مرزها و نیشها» و «رنگها، عطرها و صداها» توسط نشر قهوه در اهواز منتشر شدند. وی در زمستان سال ۹۵ از پایاننامهی خود با موضوع «خوانش هایدگر از ثنویت دکارتی و تاثیر آن بر هرمنوتیک فلسفی گادامر» دفاع کرد. نوشتههای او اغلب همراه با زمینهای فلسفی است. خود در توضیح فضای کتابش «منزلگاهها» که تا کنون موفق به اخذ مجوز نشده می گوید: من اغلب به تاثیر از فیلسوفانی همچون کییرکگور و نیچه خواستهام احساسات و عواطفم را نیز در تفسیرم از پدیدهها دخیل کنم. برای همین نوشتههای نثرگونهام نیز در این فضا و مابین جهان استعاره و فلسفه در حال رفت و آمدند.
از وی مقالاتی چند در حوزهی فلسفه و اندیشه نوشته شدهاند.
- رابطهی بین شعر، ادبیات و فلسفه چیست؟
به این پرسش پیش از این و در مقدمهی شمارهی اول مجلهی نوابت اشاراتی داشتهام که بخشی از آن را نقل میکنم:
بر اساس قرائتم از تاریخ اندیشه، شعر و ادبیات را میتوان همچون تمهیدی برای بروز اندیشه دانست. بهحتم در این تمهید میتوان نشانههای فراوانی برای تحریکِ اندیشه دید. ادبیات با برانگیختنِ احساسات به بیداری اندیشه در مسیری رو به استعلا میانجامد و تعینِ این بیدار شدن در ساحتِ اصلیِ اندیشه یعنی عقل نمایان میشود.
برای بهدست دادن چیستی و ماهیتِ عقل در طول تاریخِ اندیشه، تعاریفِ مختلف و بعضا متضاد و متعارضی داده شده است که بررسی همهی آنها در این مجال نمیگنجد. پس نگارنده فعلا به برداشت و فهم خود از آن به عنوان بخش یا عضوی نظارتگر و ارزیابیکننده، بسنده میکند. عضوی که به تبعِ تفاوت برداشتهای ایدئالیستی، رئالیستی و ماتریالیستی و … گاه روح، گاه ذهن، و گاه تحت عنوان هوش و مغز بهعنوان عضوی از تن و … معرفی شده است. ناظری که ایضاح و تفکیکِ مرزِ «خود» و «دیگری» و سپس چیزها و امور را در قوارهی شناخت و فهمِ شرایط و محدودههای تغییرپذیر یا تغییرناپذیر، ممکن میکند.
- «مرزها و نیشها»، «رنگها، عطرها و صداها»؛ عبدالله محیسن فیلسوف است یا شاعر؟
این پرسش را شاید بارها از خودم داشتهام و از طرفی برخی دوستان نزدیکم نیز آن را مطرح کردهاند. با این همه اگر در پی پاسخ صریحی در این باره هستید باید بگویم که من این پاسخ صریح را حداقل تا زمان حاضر برای خودم مهیا نکردهام. از طرفی پیش برخی دوستان و منتقدان، آنهایی که اهل شعر و ادبیات هستند من را اغلب کسی که اهل اندیشه است و حالا با همان زبان سخت و بیروح شعر هم مینویسد، شاعرانگی و لطافت آن را به قهقرا برده است نمایان شدهام و در جهت عکس، دوستان اهل اندیشه و فلسفه مرا شاعری میدانند که ماهیت جدی فلسفه را با اختیار زبانی پر از استعاره و اغلب ایهامگونه زیر سوال میبرد؛ چنانکه به این شکل برای آنکه در مواجهه با سختی و جدیت اندیشه و فلسفه مواجه نشود، برای خود پناهگاهی این چنینی اختیار کرده است. این جولان میان شاعرانگی و تفلسف نیز در کتابی که مجوز نگرفت، یعنی «منزلگاهها» موج میزند.
این نظرگاهها نسبت به کلیت متون من بوده و هست و باید بگویم در اوائل راهم بسیار به آنها توجه میکردم و حتی مایهی رنجم نیز میشدند، اما کمکم با آنها کنار آمدم؛ چراکه به این نتیجه رسیدم که روح من فارغ از آنچه دیگران میخواهند باشم دچار تقلاییست و این تقلا و کشمکش کلیت ذات مرا تشکیل میدهد. یک جستوجو به شیوهی عبدالله محیسن که خود را به شکلهای گوناگون آشکار کرده، میکند و خواهد کرد. اما باید گفت که اغلب این مخاطبان صاحبنظر با وجود احترام به دیدگاههایشان، اهل درست خواندن نیستند و این میتواند رنج بزرگی برای هر نویسندهای در نسبت به معاصرانش باشد. این درست نخواندن – جز در میان عدهای انگشتشمار از دوستانم که میتوان در میان آنها به دکتر حسین عباسی اشاره داشت – گویا امری همهگیر در میان جامعهی اهوازی و بهطور کلانتری در میان جامعهی ایرانی است که علل و اسباب گوناگونی میتواند داشته باشد. یکی از آن علل، آزاد نبودن از پیشفرضها و پیشانگارههای این دوستان است که در آن نامزدگی، بتسازی و بازیچهی دست رسانهها و قدرت آنها بودن موج میزند. امری که آنان را از قضاوتی منصفانه نسبت به یک نویسنده که در دسترس و نزدیکی آنهاست، دور میسازد. به قول هایدگر ما در نسبت به امور نزدیک، اغلب رابطهای اگر نگوییم احمقانه، بل سادهانگارانه داریم.
از دیگر علل نیز میتوان بیمسئله بودن اغلب این منتقدین را بارز دید. بیمسئله بودن از ما انسانهایی صرفا تابع و پاسخمحور میسازد. عبدالله محیسن اگر جرأت به نوشتن به هر شکل و قالب ممکن آن را دارد، تا آنجا که برایش ممکن بوده و فارغ از دستهبندیهای مکاتب انتقادی و اندیشگانی، صاحب مسئله است و این امر اگر تمامیت نوشتههای او در نظر گرفته شود بسیار بارز است. تا آنجا که برای من ممکن بوده خواستهام که از تابع بودن صرف برای پاسخهای ازپیش آماده و راههای رفتهی دیگر بزرگان با وجود احترام به شأن و منزلت آنان دوری کنم و هیچ گاه نخواستهام نسخهای دیگر برای آنان باشم. این هم به این معنی نیست که حتما و حتما من بیش از بزرگان قدمهایی برداشتهام، بلکه به این معنیست که آنچه در متون مختلف من به چشم میخورد دغدغهها و مسائل و کشمکشهای خودِ من است. چنانکه بهطور غیرمستقیم از مخاطب و خوانندهی خود نیز همین درخواست را داشتهام. در انتها بنیاد علل این رویکردها به متونم را در همان امری که پیش از این و در گفتههایم نسبت به فرهنگ عنوان کردم میبینم و آن نبود نظام آموزشی و تربیتیای پویاست که در انتها از ما آدمیانی منصف در قضاوت بسازد. در پاسخ انتهایی به این پرسش میتوانم بگویم عبدالله محیسن نه این و نه آن است، چنین کسی تنها یک نویسنده است؛ خودِ پراکنده و آوارهاش را مینویسد تا مگر اینکه بتواند تصویر منسجمی از خود برای خود مهیا سازد و در آن حتی به فرض محال هم شده سکونت گزیند.
- فلسفه مرده است؛ «استیون هاوکینگ» ؟
به نظرم همواره در نسبت به مفهوم، معنا و تعریف فلسفه بایستی هشیار باشیم؛ چراکه اگر فلسفه برای ما از اهمیت برخوردار باشد، کمکم خواهیم دانست که این لفظ به نسبت زمانهها، رویکردها و مسائل هر علاقهمندی به آن میتواند معانی مختلف و حتی بعضا متعارضی داشته باشد. همواره اگر خواستهام به کسی فلسفه آموزش دهم این نکته را مد نظر قرار دادهام که در قدم اول باید بدانیم فلسفه چیست؟ برای همین در آغاز کار شاگردانم را به معنای تحتاللفظی آن ارجاع میدهم و کمکم از آنها به تبع بیدار کردن قوهی اندیشیدن و پرسشگری در آنها، از آنها خواستهام در روند مسیری که در آن قدم گذاشتهاند خودشان شهامت داشته باشند تا تعریف و معنایی از فلسفه ارائه دهند.
استیون هاوکینگ نمایندهی یک ذهنیت عام در جهان امروز است. ذهنیتی که فکر میکنم در فتوحات علم و تکنولوژیِ جدید خود را مسخ یا مستحیل میبیند. ذهنیتی که فیلسوفی همچون هایدگر آن را تحت عنوان «اعداداندیش» توصیف میکند. چنین ذهنیتی هر چیزی را به شمارش میگیرد و آن را از چشمانداز صرفا کمّی و در انتها به نسبت سود و زیانهای محسوس و ملموس مورد تفسیر قرار میدهد. فلسفه در این نگاه همچون امری زائد و عاری و خالی از بهره و سود دیده میشود. امری که ناتوان از پاسخ دادن به پرسشهای بنیادین هستیِ آدمی است. در این نگاه همان کارکردی که از علم و تکنولوژی جدید متوقع هستند را از فلسفه نیز انتظار دارند. تعریفی که از فلسفه داشتهاند تعریفی صرفا علمی که بتنواند به صورت علمی و دقیق پاسخهایی ارائه دهد است. مقصود از دقت و علم نیز در اینجا همان پاسخهایی است که به صورت عدد و نمادهای ریاضی همچون یک فرمول یا صورت کلی به عنوان یک طرح که قادر به پاسخگویی به تمامیِ پرسشها است میباشد.
این در حالی است که به نظرم فلسفه در اساس و بنیاد خود همچنان که هایدگر در آثارش به ما نشان میدهد، اولویت را به طرح پرسشها و چگونگی طرحِ پرسشها میدهد. فلسفه از تعجیل در پاسخ گفتن پرهیز میکند و از آن رو که ما با پیشفرضهای کسانی همچون هاوکینگ به آن نگاه کنیم آن را امری منسوخ یا مرده خواهیم فهمید. با نگاه تبارشناسانه به چگونگیِ بالیدن گرفتن فلسفه در یونان باستان، خواهیم دریافت که فلسفه با برانگیختن دوبارهی پرسشهای بنیادین انسانی سعی در ارائهی تفسیری از جهان داشت که این بار تنها مبتنی بر عقل انسان داشت. فلسفه پاسخهایی که در اسطوره و دین برای تبیین وجودِ انسان در جهان بودند، بیآنکه منکر درستی یا نادرستی آنها شود، آنها را به کناری نهاد و سعی بر آن داشت تا این بار بدون در نظر گرفتن اینکه پرسشها و پاسخهای عقل انسانی ممکن است او را به کجا ببرند، شجاعانه در مسیری ناشناخته که در آن مقصد و حتی مبداء به طور کلی نامتعین شده بودند قدم گذاشت. به تعبیر معروفی از ارسطو انسان در فلسفه دانایی را برای دانایی خواست. این تعبیر به این معنی است که ما برخلاف اغلب مردم و قدرتهای سیاسی، دانایی را همچون یک وسیله برای رسیدن به یک مقصد معین همچون منفعت و سود نخواهیم؛ بلکه با فلسفه، دانایی را برای خودش بخواهیم. چنانکه این نکته را فهم کنیم که دانایی در خود و برای خود خواستنی و حتی برترینِ فضیلتها است. چنین نگاهی به دانایی وجههی تمایز فلسفه از دیگر علوم و داناییهاست. علوم و داناییهایی که در خدمت مقاصد دیگری غیر از خودِ مقاصد آن علوم و داناییها هستند. مارتین هایدگر در کتاب متافیزیک چیست؟ جملهای را از سقراط که در یکی از محاورات افلاطون آمده نقل میکند: «زیرا دوست من، فلسفه در نهاد (ذات) آدمی جای دارد»؛ من در تفسیر این جمله به شما میخواهم بگویم که تا زمانی که موجودی به نام انسان در هستی حضور داشته باشد، خبری از مرگ فلسفه نخواهد بود. چراکه به تبع این گفته من انسانیت را همین عطش برای دانایی که بدون علت و سبب مشخصی است بازتعریف میکنم. در هر زمانه میتواند یک امر جادویی همه یا اغلب اذهان انسانی را معطوف به خود کند؛ چنانکه در جهان امروز موارد بسیاری میتوان برای مصادیق این امر جادویی و اسطورهای دید. امری که هیچ گونه پرسشگری و مسئلهمندی را برنمیتابد. برنتابیدن پرسش فقط همراه با خشونت و سرکوب مستقیم نیست؛ بلکه این برنتابیدن ممکن است خود را به شکل استهزاء و تمسخر یا بیتوجهی نیز آشکار کند. امروزه پاسخهای از قبل آماده شده توسط فتوحات علمی، پیشرفتهای تکنولوژیک، بازیهای رسانهای و عوامل قدرت و سلطه در جهان، برای اینکه انسان کیست و چه میتواند باشد در حال ارائه شدن هستند. شما این حق انتخاب را در هر لحظه دارید که تا هر یک از این پاسخها را برای بازتعریفی چیستی و هویت خود، جهان، تاریخ، مبداء، منشاء و انتهای جهان و موجودات را بدون هیچ چون و چرایی اختیار کرده و پذیرا شوید؛ اما انسان به حقیقت آزاد و آگاه به ذاتِ آزاد خود نمیتواند این پاسخها را که من «بستههای آمادهی هویت» مینامم، وافی و کافی بداند. انسانی هم که باز هم به تعبیر هایدگر در کتاب هستی و زمان همواره با هستیِ خود رابطهای از سر فهم دارد؛ به این معنا که چگونگی تعین بخشیدن به هویت و سرشت ناتمامِ هستیِ خود همچون یک پرسش بنیادین، برایش همواره دغدغه و مسئله است. با وجود چنین انسانی که با رجوعِ به ذات یا نهادِ در اساس فلسفیاش، مادام که هست و میپرسد و همهی پاسخها را هنوز ناکافی میداند، نمیتوان اثری از مرگ فلسفه دید، اما به این شرط که با همان معیارهای اعدادی و کمّیِ معمول به این امر نگاه نکنیم که اگر نگاه کردیم، بله فلسفه مرده است!
- چه نیاز به فلسفه است؟
رد پای پاسخ به این سوال را میتوان در پاسخم به پرسش پیشین بیابید. نیاز به فلسفه با توجه به تعبیر سقراط، همان نیاز به انسانیت است. همان نیاز به این امر که امر جادویی و اسطورهای که همواره و هر برهه از تاریخ در شکلهای متفاوت همراه با زندگی انسان است بایستی مهار شود؛ چراکه اگر روزگاری در این بیکرانیِ هستی به این نتیجه برسد که همهی پرسشها را یافته، آن تمایز خود با مابقی موجودات را از دست خواهد و حتی به مرتبهای دونتر پرتاب شود و آن زمانی است که تمامیت روحیات و معنویات او ازپیش برنامهریزی شده و فابل پیشبینی همچون یک ربات شود. انسانیت چون از تکاپو بیفتد و پدیدار آشکار و مهم این تکاپو که همان پرسشگری و مسئلهمند بودن است، از خودش عاری و تهی خواهد شد. برای من این چنین فلسفه آغشته و حتی یکسان با ذات و نهاد انسانی است و این نیاز به فلسفه را نیازی اساسی و حتی بهطور بنیادی، اساسیترین نیاز انسانیت میدانم.
- وضعیت فلسفه را در اهواز چگونه ارزیابی می کنید؟ آیا امکان تحول برای این حوزه در این بستر جغرافیایی وجود دارد؟
فلسفه در اهواز پیشگامان محدودی و آن هم اغلب در عرصهی ترجمه داشته است که میتوان از استاد گرانقدر جناب سید محمد آلمهدی و دو دوست گرامیام هادی حزباوی و احمد فرادی در این عرصه نام برد که در عرصهی معرفی اندیشه و فلسفهی معاصر عربی در ایران نقش مهمی را ایفا کردهاند. با این همه باید بگویم که اهواز از یک فقر عمیق فلسفی برخوردار است. برای این فقر میتوان دلائل بسیاری را برشمرد که یکی از اهم آنها همان نگاه عمومی و جهانی امروز نسبت به فلسفه است و آن بیفایده و سود دیدن فعالیت فلسفیِ صرف است. با این همه و در طی این چند سال اخیر و آشنایی و دوستیام با گروهی از دوستان فرهیخته در اهواز سعی در گسترش و تکثیر فعالیتهای فلسفی داشتهام که اولین آنها در چهار سال گذشته، برگزاری جلسات خانگی متنخوانی فلسفی بود و همچنین سال ۹۷ که سعی در برگزاری همان جلسات در موسسهی مردمنهاد فانوس داشتم که متاسفانه پس از دو جلسه قطع شد. تابستان سال گذشته نیز به همت نشر قهوه جلسات هفتگی متنخوانی فلسفی داشتیم که میتوان تا حدودی آنها را در حد امکانات و بضاعت موجود در اهواز موفق دانست. پس از آن تصمیم به ایجاد نشریهی الکترونیکیِ نوابت برای بسط و گسترش چنین فعالیتی کردیم که تا امروز و پس از سه شماره، تا حدودی استقبال خوبی از آن شده و اغلب کسانی که در اهواز فعالیت فردی و خصوصی در عرصهی اندیشه داشتهاند را سعی بر آن داشتیم تا به بهانهی فعالیت در این نشریه با یکدیگر مرتبط کنیم و به این شکل اولویت و اهمیت حاد فلسفه و مفهومیاندیشی را برجسته کنیم. با این همه هنوز چنین فعالیتهایی به نسبت اهواز بسیار کم و ناچیزند. در وادی اندیشه و فلسفه و تاثیرگذاری و ملموس و محسوس بودن حضورِ آنها فکر میکنم هنوز در آغاز راه هستیم و این در آغاز بودن همانطور که پیش از این در متنی بدان اشاره داشتهام با وجود هنوز ناپیدا بودنش، بسیار بزرگ و سرنوشتساز خواهد بود. از طرفی به گمانم برای گسترش چنین فعالیتهایی حضور نهادهای دانشگاهی و موسسات مردمنهاد برای اشاعه و تاکید بر اهمیتِ آنها نقشی کلیدی خواهند داشت. البته وضعیتی که بیماری کرونا بهوجود آورده در پیشرفت چنین کار و فعالیتی بسیار تاثیرگذار بوده که امید میرود پس از گذر از این بحران، سرعت عمل ما و دوستانمان بیشتر شود. بهطور کلی در اهواز نوعی از عطشِ نخستین و کلیدی برای دانایی وجود دارد و رؤیت این عطش میتواند ما را در آینده نسبت به گسترش فعالیت فلسفی خوشبین کند.
- عموما رویکرد به فلسفه در ایران همراه است با نوعی بت سازی و یا در معنایی بسیط تر شیفتگی بی مرز، نگاه شما در این خصوص چگونه است؟
با توجه به دغدغههای درونی و وجودیای که بنده از کودکی در خود احساس میکردم و همچنین مسائل فرهنگی و تاریخیِ موجود در منطقهای که در آن زندگی کردهام، فیلسوفانی همچون فردریش نیچه، سورن کییرکگور، مارتین هایدگر، هانس گئورگ گادامر و ژاک دردیدا زمینهی روشی و مسئلهسازی و پردازش آنها را در نگاهم بسیار تاثیرگذار میدانم. با این همه علاقهمندی در فلسفه به این معنا نیست که ما در شخصیتهای مورد علاقهمان ذوب شویم و هر آنچه آنان در پاسخ به مسائلی دادهاند را پذیرا شویم. متاسفانه اغلب رویکردها به فلسفه در ایران به شکلی به اسطورهسازی منجر میشود. کم ندیدهام کسانی را که به کلی حتی در فلسفه و آن هم جایی که بر امر جادویی و اسطورهای مهار و مرز میزنند، مسخ و مسحور بزرگانِ آن شوند. چنین فیلسوفانی خود به هیچ وجه بر اساس روند ذاتی و بنیادی فلسفه و فیلسوفمنشی به دنبال جذب پیرو و دنبالهرو نیستند. اما در عمل و به خاطر فرهنگ معیوب و اسطورهسازِ موجود در مملکت، دوستداران فلسفه اغلب تن به بتسازی یا بتپرستی میدهند. باید دانست که هر فیلسوف و فلسفهای تنها به خاطر نوع پرداختن به مسائل و شیوههای تازهی مسئلهسازیشان بزرگ یا معروف و تاثیرگذار میشوند تا آنکه آنان نسبت به همان مسائل چه پاسخهایی دادهاند. در این روند بتسازی، ما اغلب با شخصیتهایی روبرو میشویم که تنها به نقل قول این یا آن فیلسوف و بدون توجه به مسائلی که برانگیخته، میپردازند. هر فیلسوف و فلسفه هیچ گاه سخن انتهایی و اتمام حجت نیست؛ چراکه در دامن شرایط و نسبتهایی خاص قرار دارند و به این ترتیب سخنان برانگیختهشده همواره خود را سخنانی مشروط و محدود به همان شرایط، آشکار میکنند. به نظرم اگر این نکات اساسی را در نگاه و مواجهه با فلسفهها و فیلسوفان مد نظر قرار ندهیم دچار کژفهمیها و حتی اشتباهات مهلکی در روششناسی و ارائهی پاسخ به بحرانهای موجودِ خودمان خواهیم شد. چنانکه یکی از دلایل مهم حضور و تقویم بحرانهای موجود در اجتماع ما به همین عدم درایت درست اندیشمندان بازمیگردد. جایی که مسئلهها و پاسخهای به آن مسئلهها به خاطر عدم داشتن درک درستی از شرایط و نسبتهای متفاوت به خلط آنها با یکدیگر و به اصطلاح هر بار عوضی گرفتن خود با دیگران و اولویتها و دغدغههای آنان میشود که در عمل به فجایع فرهنگی در نگاه به علم، رسانه، تکنولوژی و آموزش و … منجر شده است. به همین خاطر بایستی با گذر از هر گونه تقدسمآبی در جهان اندیشه به غفلت از چنین خصایلی در فلسفه پایان داد.
- در منش فلسفی شما سقراط چگونه شناخته می شود؟
او را اولین شهید راه حکمت نامیدهاند. نیچه نیز در تعبیری مشهور مینویسد: «سقراط، کسی که نمینویسد!» دربارهی تفسیر کلام نیچه نظرات متفاوتی ابراز شده، اما این به معنی آن است که سقراط تفکر را از آنجا که بایستی دقیق فهم کرد بهواسطهی نوشتار و عدم حضور گوینده، منجر به محرومیت ما از فهم دقیق مقصودِ آن گوینده منجر خواهد شد. به همین خاطر نیز ژاک دریدا این الگوی موجود در سقراط را به کل تاریخ فلسفه تعمیم میدهد و آن را «متافیزیکِ حضور» مینامد. جایی که نوشتار به عنوان نسخهای کپیشده از اصل دیده میشود و بهطور نهانی و ناخودآگاه از اعتبار ساقط میشود. از این رو کسانی همچون نیچه و دریدا در برابر چنین نگاهی که اساس آن بر نوعی دوگانهباوری (دوئالیسم) قائم است میشورند؛ چنانکه دوگانههایی همچون خیر/شر، اصل/فرع، حقیقت/مجاز، درون/بیرون و … را با ذات حیات منافی میدانند. به این معنی که حیات از مرزبندی و مرزگذاری بشری میگذرد. هایدگر نیز از جهتی دیگر و در پاسخ به مسئلهای متفاوت نسبت به نقل قول یاد شده از نیچه، سقراط را بهخاطر ننوشتن، خالصترین متفکر مغربزمین معرفی میکند؛ چراکه هایدگر در دورهی دوم تفکر خود معتقد به پایان فلسفه به منزلهی متافیزیک و نظامپردازی میشود و تفکر را امری همچون بداههگری میبیند که آغاز و پایان مشخصی را نمیتوان برای آن در نظر گرفت و به این شکل خواستار میشود تا فلسفهی غربی برای گذار از بحرانهای پیش رویش دوباره به این گونه تفکر بازگردد و آن را دوباره مورد بازبینی قرار دهد.
به هر حال سقراط شخصیت بسیار بزرگ و سرنوشتسازی در طول تاریخ فلسفه است و در فلسفه هر چقدر کسی به خاطر مسائلی که برانگیخته بزرگ دانسته شود، نظرهای ضد و نقیض در مورد او هم انبوه و متراکم میشوند. به همین خاطر است که در فلسفه هیچ گاه یک فیلسوف و نظرگاهش کهنه و به اصطلاحِ امروزی از مدافتاده نمیتواند باشد. چراکه همانطور که پیش از این متذکر شدم در فلسفه محوریت خودِ پرسشها و مسائل است تا پاسخها و اینکه جهتهای مورد غفلت مانده برای هر پرسش هر چند هم آن پرسش قدیمی باشد، ممکن است به نسبت هر زمانه و برای پاسخ به بحرانی دیگر دوباره مد نظر قرار گیرند و همین امر یکی از دلایلی است که باعث میشود فلسفه نمیرد!
ایمانوئل کانت؟
کسی که فلسفه و بنیاد نگاهها در جهان جدید با انقلاب وی و معطوف کردن اندیشهها به مرزها و محدودهها و سپس مشروط کردن حکمهایی که عقل در قضاوت و تفسیرش از پدیدهها، نقش عمدهای در طریقه و روشِ مسئلهسازی و مسئلهپردازی داشته، دارد و البته خواهد داشت. با کانت معنای جدیدی از زمان و مکان خود را آشکار میکند. کسی که از نو با طعمی دیگر دلیر بودن در بهکارگیری فهم و اتکا و احترام به آن را در هر مرتبهای که بود زنده کرد؛ هر چند این معنا در ذات و بنیاد فلسفه از همان روزگار ظهورش حضور داشته است. با کانت ما ناچاریم در قدم اول متوجه و متنبه به شرایط و محدودهای که در آن در حال اندیشیدن، فهم و تفسیر هستیم باشیم. بدون کانت و کتاب مهمش نقد عقل محض میتوان گفت به کلی ناتوان از فهم درست فلسفههای پس از او هستیم و سخنانی اگر بدون توجه به انقلاب او در اندیشه گفته شوند باید گفت که پا در هوا هستند!
نیچه؟
همواره گفتهام که دو زندگی وجود دارد؛ یکی پیش از نیچه و دومی پس از آشنایی با نیچه. شما نمیتوانید پس از مطالعهی عمیق نیچه و فهم ظرایف نگاه او به سرشت انسانی، آن آدم پیش از او باشید. خواهید دید که او در هر گام و در هر نفس همراه شما خواهد بود. او چشمی را در شما بیدار خواهد کرد که دیگر امکان خواباندن و یا حتی کور کردن آن بهطور کامل از دست میرود. از این منظر فکر میکنم نیچه بسیار فیلسوف خطرناکی است و هر کسی را تاب و توان مواجهه و همراهیِ با او را ندارد. این از عنوان فرعی کتاب اصلیاش یعنی چنین گفت زرتشت نیز برمیآید: «کتابی برای همه کس و هیچ کس!». بیشتر از این چیزی دربارهی او نمیگویم، همچنانکه دربارهی زندگی و ذات آن چیز زیادی علیرغم همهی انبوهِ گفتههای موجود، نمیتوان گفت؛ چراکه نیچه و زندگی از جنس عملند و نه تئوریپردازی و تفسیرهای صرف.
ادونیس؟
چیز زیادی دربارهی او نمیدانم؛ جز اینکه چند شعر از او خوانده باشم و از دوستان اهل تخصصم در زمینهی ادبیات معاصر عرب شنیدهام.
وعبدالله محیسن؟
شاید بتوانم در چند مصرع از شعر پچپچِ قافلهها در دفتر مرزها و نیشها خلاصهاش کنم به علاوهی چند کلمه که اغلب در نوشتههایم بارزند، مانند: سرگردانی، تعلیق و تردید.
نمیدانم اما
من
نیستم
جز وهمِ بیبُعدِ واقعهای
واهمهای
شاید!
و نیز هم باز غوطهای به دیگر شایدی، شاید
به سلسلهای روان و بیفرجام …
در آخر چه حرفی با دوستدارانتان و مردم دارید؟
در مقام کسی نیستم که به کسی توصیهای داشته باشم و همان سخن معروف سقراط را تکرار میکنم که گمان میکنم عمل به این سخن در عین سادهگی بسیار هم سخت و مشقتبار خواهد بود و آن هم این است: «خودت باش!» و به تبعیت از لودویک ویتگنشتاین نیز میگویم دروغ نگفتن به خود، سختترین کار است. دوست دارم خودم و هر انسانی را در چنین سختیای ببینم!