
من و پنج شنبه ها
وای ساعت ۵:۰۰ عصره!
جلسه شروع شد! آره باید بجنبم و لباسای بیرونمو تنم کنم.
میدوم و میدوم؛
مثل کسی که برا زندگی میجنگه .. اصلا شاید من هم
دارم همین کار رو میکنم!!! کفشم رو پام میکنم و سریع از خونه میزنم بیرون.
ـ آقا بلوار؟
یه ذره دیگه صبر کن!
ـ آقا بلوار؟
آخیش بالاخره يه ماشين گیر آوردم….
ـ عینک آفتابی .. عینک آفتابی .. بیا اینور بازار! خانم تخفیف داره ..
**
ـ چرا میدوی؟
- نمیدونم!! شاید دیر شه.
- خو دیر شه که چی؟ فوقش آخرین نفری هستی که رو صندلی میشینه.
چن قدم مونده به خیابون خوانساری؟
آها رسیدم.
ـ تو رو خدا کمک کنید یه بچهی سرطانی دارم ..
صداهای اطرافْ خیلی آزاردهندهس ـ مثل ضبط صوتی میمونن که
فروشندهها تو بازار عبدالحمید میذارن. خیلییی هم گوشخراشن ..
واحد ۳ .واحد ۳، آره .. زدم آیفونو!
**
میرم تو آسانسور. یه نگاهی به خودم میندازم و شالمو مرتب میکنم.
ـ سلام. خوبید؟
آخ صندلییه موقع نشستن صدا داد! الآن اون همسایه پایینییه صداش درمیآد ـ مثل همین صندلی ….
همه درگیر نقد رویکردهای ادبی هستن.
ـ پس تو این همه دویدی حواست کجا رف؟
ـ ها چی میگی تو؟ اینهمه تو گوشام وزوز میکنی؟!
ـ نه این درست ترجمه نشده؛ باید ترجمه ارتباطی باشه ..
ـ نه چرا درسته!
**
اوووووف
گذشت و گذشت بحثوجدلمون.
ـ استاد ساعت ۸/۵ (شب) شد!
ـ آره .. جلسه تموم شد.
ـ خدا حافظ.
باز با آیینهی آسانسور مواجه شدم، که اونم داشت یه چیزی بم میگفت …
انگار نمیشه هیچچیزی ساکت بمونه!
هوا تاریک شده. به قیافهها زل میزنم؛ یکی دستفروشه، یکی زیر کولر تو مغازشه و کلّی آدم داره میدوه .. به! به! بوی
ذرّت مکزیکی .. نه نمیتونم برم سمتش؛ وقت ندارم.
ماشین هم برا “شهرک دانشگاه” با هزارتا فلاکت گیر میاد. مجبورم برم
بین اون زنای چاق تو اتوبوس.
**
ـ خانم چته هل میدی؟
متنفرم از همهتون. منو مثل یه موش کوچولو لهکردن، بدریخت کردن ..
ـ وای عزیزم تو چی میگی؟ من مارک برندشو گرفتم!
ـ بابا ملّت بیکاری هستیم!
تعداد ایستادهها خییییلی بیشتر از نشستههاس .. من کتابامو محکم تو دستم
گرفتم.
ـ آهای تو باید برگههای استاد رو محکم بگیری؛ نیفتن زمین! باید کار نقدتو تر و تمیز و مرتّب تحویل استاد بدی!
- اووووف باز تو حرف بدی زدی .. خیلی رو مخی!
**
انگار هزار نفر تو اتوبوس بودن .. پر از آدم .. پر از گوشت بود و از هر نفری هزار تا صدا در میاومد .. اون وسط من بودم و خودم!
ساعت ۱۰:۰۰ شب رسیدم خونه.
ـ سلام مامان! .. وای کی هندونمو خورده؟؟ .. چییه اینی که گذاشتین برام؟!
.. حتمًا تو خوردیش؟ - نه من نیستم!
ـ پس حتمًا تو خوردیش؟ - نه منم نیستم!
- مامان جون! قربونت برم! فردا یکی میذارم جلوت تا سیر شی!
کلّی غر زدم، که آخرش برگشتم همون تهمونده رو خوردم.
**
اووو! فردا باید ساعت ۶:۳۰ برا نماز بیدار شم، ولی باز نمازم قضا میشه .. - از بس که تنبلی!
ـ حرف نزنی، نمیگن لالی!
یادم نره فردا ساعت ۹:۰۰ صبح باید درسامو بخونم .. وو یادم نره ساعت
۱ ظهر باید انجیل رو بخونم ..
ـ کنجکاو! انجیل رو میخوای چیکار؟
باید از کتاب اون نویسندهی دیوونه هم یه چیزی بخونم .. اووو چن وقته
که با دوستام قرار گذاشتم، ولی نرفتم دیدنشون .. اووو میخواستم برم
باشگاه ثبت نام کنم .. و دهها اوووه دیگه و هزار تا صدای دیگه، که اینها
همون صدای نبض زندهگییه.
**
حتّا سکوتم هم صدا دارد ..
زندهگی جریان دارد ..
زندهگی صدا دارد ..
کافی است آن را دریابی!
اما هر کسی جور دیگری زندهگیاش صدا دارد.
نمازم قضا شد
و هزار تا اوه دیگه.