در روزگاری زندگی می کنیم که جهان ما غرق در نظریات و تئوری های جدید و گاه عجیب و غریب اما به ناچار باید گفت، واقعی، است. نظریاتی همچون جهان های موازی، جهان هولوگرافیک، نظریات لامکانی و لا زمانی و غیره که همگی، انسان و محیطش را از قالب جزء به سوی یک کل رهنمون می کند. نظریاتی که انسان و پیرامونش را از بند مرزها می رهاند. نظریاتی که انسان را از اندیشه های وهمیِ تعلق و وابستگی به زمان و مکان به سوی یکپارچگیِ بی حد و مرز سوق می دهد.
در عصری روزگار می گذرانیم که مرزها در حال محو شدن است یا به عبارتی دیگر، سعی در آن است که مرزها از میان برداشته شوند. مرزهای سیاسی، مرزهای اقتصادی، مرزهای فرهنگی، مرزهای جغرافیایی و حتی مرزهای اجتماعی. در چنین دوره ای است ک انسان متعلق به همه جاست. در چنین دوره ای است که انسان یک شهروند جهانی است. در چنین دوره ای است که جهانِ این انسان دهکده ای بیش نیست. دهکده ای که در آن رنگ ها، عطرها و صداها را مرزی نیست.
اینک یک انسان، یک شهروند، دوره گردی که متعلق به همه جا و هیچ جاست، برخاسته از میان همهمه، فریاد ابدیت سر می دهد، نگاهش را به سوی افق های نامعلوم خیره می کند و می کوشد بر خط کشی ها، رنگ یگانگی بپاشد.
او شهروندی است که بی هیچ نقطه ای بر سر خط، ناشهریِ خویش را می نگارد و سرگردانیِ برقرارش را در قالب واژه هایی بی تکلف ترسیم می کند.
دیر یا زود، می باید از قید و بندها رهید و هر شهروندی ناشهریِ خویش را بپذیرد تا پا به ابدیت بگذارد…
ابتسام فاخر