
نخل در غربت (راوی نخل متولد شد)
عدنان غریفی، متولد۱۲ خرداد ۱۳۲۳ درمحمره / خرمشهر که اکنون بیش از سه دهه است در هلند با همسر و دو فرزندش «سامی» و«علی» زندگی می کند. غریفی درد هه ی چهل همراه با«زنده یاد منصور خاکسار»، «ناصرمؤذن»، «ناصرتقوایی» وتنی چند از دوستان دیگر فصلنامه ی «هنر و ادبیات جنوب» را منتشر کردند که با دستگیری او وسایر همکارانش توسط ساواک در سال ۱۳۴۶ انتشار آن نشریه متوقف شد. در زندان کارون اهواز مهم ترین اثر داستانی غریفی یعنی قصه ی بلند «مادر نخل» نوشته می شود.پس از آزادی از زندان، او به عنوان مترجم و ویراستار و سردبیر برنامه های ادبی و فرهنگی و مجری برنامه پر شنوده ی رادیویی ” برای شما خوانده ایم” و«طنز وطنز آوران»، کارنامه ی درخشانی از خود به جا گذاشته است. «شنل پوش در مه» ۱۳۵۵ نخستین مجموعه داستان غریفی است که در زمان خود بااستقبال شایانی روبرو شد، سپس «نظارت دقیق قطارها» نوشته ی«بوهمیل هرابال» را در همان سال ترجمه کرد، وبعد ارانقلاب تا پیش از مهاجرتش، مجموعه شعر«اینسوی عطر قبیله»، «شعرهای تبعید- عبدالوهاب البیاتی»، «مردان در افتاب- غسان کنفانی» و«ام سعد- غسان کنفانی» را چاپ ومنتشر کرد، در دهه ی هشتاد پس از غیبت چندین ساله،مجموعه داستان«مادرِ نخل»، «چهار آپارتمان در تهرانپارس» و«مرغ عشق» از وی در ایران منتشر شدند. «یکی از کمدی ها»، «به موشک بستن فرشتگان»، « برنامه ی حرکت: امروز، این جا» و «برای خرمشهر امضاء جمع می کنم» عنوان مجموعه های شعر عدنان غریفی است که در هلند چاپ ومنتشر شده اند. او در هلند نیز فصلنامه ی ادبی “فاخته” را با سردبیری خود در هشت شماره منتشر کرده است. غریفی در سال های اخیرمیان ایران وهلند روزگار می گذارند.
حبیب باوی ساجد در کتاب خود تحت عنوان “عدنان غریفی” می نویسد: «از عدنان غریفی و دستاوردهای ادبی اش در حوزه های مختلف، از جمله نقد، ترجمه، شعر، قصه نویسی، ژورنالیسم ادبی و حتی فعالیت صریح اجتماعی- سیاسی که منجر به زندانی شدنش در دهه ی چهل شد، اطلاعی نبود و این ها، پرسش ها و کنجکاوی هایی برای نگارنده پدید آورد؛ که عدنان غریفی در این سال ها چه می کند و کجاست و آیا اصلاً زنده است؟ …»
بخشی از کتاب “گفت وگو با عدنان غریفی” / حبیب باوی ساجد
عدنان غریفی در گفت وگو با باوی ساجد می گوید : من توی جوّ مبارزات اجتماعی بودم، میخواستم برای زحمتکشان، دنیای بهتری بسازم، در نتیجه رنج میبردم، میدیدم فلان دانشجو جوان است و به مسائل اجتماعی کشیده نمیشود. از طرفی به دانشکده هم نمیتوانستم برگردم، خانه هم اگر میرفتم مادرم و دیگران ملامتم میکردند. ناچار پناه بردم به دوستانی که در تهران داشتم. فرار کردم رفتم تهران. من بیپول بودم، مجبور بودم برای درآوردن پول یک راهنمایی پیدا کنم، ولی خوب این تغییر جو، مرا آزرد و در نتیجه جو کابوسی در ذهن من بهوجود آمد. این جو کابوسی منتهی شد به رجعت، رجعت به گذشته،رجعت به کودکی، به جوّهای مهربانانهی مادر، جو مهربانانهی خانواده، مثلاً دایی، خاله، عمو و … عربی حرف میزدند، همه شعر میگفتند، همهاش با هم بهصورت شعر صحبت میکردند. تعارض واقعیت با ذهن، مرا به این جوّهای زیبا را ند و این قصههای “شنلپوش د ر مه” از درون این جوهای از دست رفته بهوجود آمدند. من اینک از رئالسیم نگریختم تا به بیانی دیگر برسم. «شنلپوش در مه» را قبل از داستانهای جدیدم نوشتم. یک دوره ی زندگانی من بود که آن دوره تمام شد. آنطور برخورد با زندگانی تمام شده است. وگرنه به خاطر این نیست که بخواهم از سیاست بگریزم. سیاسی مینویسم، سیاسی میاندیشم، بینش سیاسی خودم را دارم. در قصههایم ممکن است آن را بیان کنم، ممکن هم هست بیان نکنم. آن شکل نوشتن مربوط به مرحلهی رشد و پختگی است. پخته شدن جوانی و انتقال به دورهای که در آن انسان خواستار روشنایی همه چیز هست. خواستار این هست که هر چیز روشن و واضح باشد و اگر میگویم که خواننده دروهلهی اول- خوانش اول( به قول امروزیها!)، آن را بخواند، عوامل مختلفی بر او اثر میگذارند. یکی از عواملش ممکن است وضعیت زمانه باشد. وضعیت زمانه از شما میخواهد سلیس بگویید و این خود نوعی بلوغ است. من به گمان ایجاد ارتباط کار می کنم. هم ارتباط با خودم، هم ارتباط با دیگران که باز خودم هستند. من اگر با دیگران نباشم دق می کنم. حتا وقتی که فیزیکی با آن ها نباشم که اغلب نیستم واغلب وقتی هستم، نیستم، یا وقتی هستم عصبانی می شوم و می روم که نباشم. ولی در ارتباط دیگر، ارتباط غیر فیزیکی، آن ها همیشه هستند. تنها با این تفاوت که شاید، در آن جا نظم و آرایش ارتباط غیر فیزیکی آن ها را خودم تعیین می کنم. خیلی ها را توی زمینه ی دور می گذارم وبعضی ها را نزدیک تر می کشم. جور دیگر نمی توانم. از وفا نیست، این ها از ضرورت است. سنگ وفا ندارد، ضرورتاً کنار دیگران است».
آثار عدنان غریفی
قصه:
- مادرنخل (قصهی بلند)، چاپ اول نشریهی «هنر و ادبیات جنوب»، چاپ دوم «جُنگ لوح»، چاپ سوم «انتشارات چشمه»؛
- شنلپوش در مه (مجموعه داستان)، چاپ اول «انتشارات بُن»، چاپ دوم «انتشارات رَسِش»؛
- مرغِ عشق (مجموعه داستان)، چاپ اول «ناشر مؤلف – هلند»، چاپ دوم «آهنگی دیگر»؛
- چهار آپارتمان در تهرانپارس (مجموعه داستان)، چاپ اول «ناشر مؤلف-هلند»، چاپ دوم «انتشارات رَسِش»؛
- سینما (مجموعه داستان) منتشرمیشود.
- شَنبَِلیله! (مجموعه طنز) منتشرمیشود.
شعر:
- اینسوی عطرِ قبیله «انتشارات رواق»
- یکی از کمدیها «ناشر مؤلف – هلند»
- برای خرمشهر امضاءجمع میکنم «ناشر مؤلف – هلند»؛
- برنامهی حرکت: امروز، اینجا «ناشر مؤلف – هلند»؛
- به موشک بستن فرشتگان «ناشر مؤلف – هلند»؛
- فروغ (منتشر میشود) ؛
- خطابهی آدم (منتشر میشود) ؛
- ایران کجاست؟ (منتشر میشود).
ترجمه:
- شعرهای تبعید «عبدالوهاب البیاتی»، (انتشارات رواق) ؛
- مردان درآفتاب (غسَان کَنَفانی- رمان)، (انتشارات رواق) ؛
- اّم سَعَد (غَسَان کَنَفانی- رمان)، چاپ اول «انتشارات رواق»، چاپ دوم «انتشارات رَسِش»؛
- نظارت دقیق قطارها (بوهمیل هرابال – رمان)، «انتشارات تماشا»؛
- سرزمین نمک (عبدالرحمن منیف – رمان۵ جلدی) (در دست ترجمه).
رمان:
- عروسی سگها (طنز)؛
- سکهها؛
- وطن؛
- بَگم؛
- مریم؛
- سیل.
روزنامهنگاری:
- کتاب هفته (همکاری با احمد شاملو) ؛
- نشریهی هنر و ادبیات جنوب (با همکاری منصور خاكسار، ناصر مؤذن، ناصر تقوایی و…) ؛
- تماشا (سردبیر بخش فرهنگی و مترجم) ؛
- فاخته (نشریهای ادبی) چاپ و انتشار هلند.
گویندگی رادیو:
- سردبیر، نویسنده، مترجم، ویراستار، گوینده، ادیتور و کارشناس. برنامههای متعدد فرهنگی/ ادبی چون «طنز و طنزآوران جهان»، «برای شما خواندهایم»، «داستان کوتاه جهان»
ترجمه:
- واژه هايي كه نمي ميرند (جلد دوم مجموعه آثار عبدالوهاب البياتي)؛
- گوري براي نيويورك(منظومهاي بلند از علي احمد سعيد (ادونيس)؛
- همه چيز در باغ (نمايشنامهای در سه پرده، از جايلز كوپر)

وقتی که قوم من
گروه گروه به مسلخ می رفتند
من که بودم فائزه، که بودم
که باده را در جوار زیباترین نخل بنوشم؟
نخل من
کدام سوی را گزیده بود قوم من
………………………………………………….
وقتی که قوم ما را
به جرم شاعر بودن
شارلاتان ها
در صحرا رها کردند
تنها من بودم که بردگی را پذیرفتم
…………………………………………………..
جمال قوم مرده ی مرا
برتمام ساختمان های شهر تصویر می کنند
ومن چه بی شرم زندگی می کنم
چه بی شرم.
صدای قوم ما فائزه، آه صدای قوم ما
همچنان که می میرد
مارابه رود خشک دعوت می کند
دعوت.
ازدجله مان گرفتند
برآب های فرات شلاق مان زدند
ونیل_ این مادر گیس آبی مارا_
از خون پاک رقاصه های مان رنگین کردند
تنها من پذیرفتم،فائزه،آه،تنهامن ماندم
وصدقه پذیرفتم.
فائزه
به یاد داشته باش
قوم شاعرمان را
من می دانم،فائزه، می دانم
تنهااسبی سفیداست که پوست خورشید را
می پیماید.
من می دانم، فائزه می دانم
تمام قوم من وتودراسبی که برخورشید
می چرد خلاصه شده است..
(فرازی از شعر بلند «این سوی عطرقبیله»/ سروده ی عدنان غریفی / انتشارات رواق / ۱۳۵۷)