تکینگی نمیتواند به وعدهی الوهی خود در مورد نجاتِ ما از هبوط وفا کند. ممکن است که ما در [عصر] پسا-انسانیت به بُعدی دیگر برویم که دیگر در آن «هبوط کرده»، و محصور در فناپذیریمان نخواهیم بود. اما این بدان معنا نیست که دوباره با بُعدی که به عنوان الوهی تجربهاش کردهایم متحد خواهیم شد. هرچند، این [مطلب] همچنین به این معنی نیست که باید این موضوع خداشناسی را فراموش کنیم و نادیدهاش بگیریم. در مقابل، انگارهی «هبوط» شایستهی دقتنظری موشکافانهتر است. پس بیایید از آغاز بیآغازیم.
ما همگی از شرح [آیهی] ۳ کتاب پیدایش مطلع هستیم:
«زن به مار گفت، شاید ما بتوانیم از [میوهی] درختان باغ بخوریم، اما خداوند گفته است، “نباید میوهی درختی را که در وسط باغ قرار دارد بخورید، و نباید به آن دست بزنید، وگرنه میمیرید.”» مار به زن گفت، «قطعاً نمیمیری. زیرا خداوند میداند که وقتی از آن بخوری چشمهایت گشوده میشود، و همانند خدا خواهی شد، به خیر و شر شناخت پیدا میکنی.» وقتی که زن دید میوهی درخت غذایی خوب و در نظر فریبنده است، و همچنین ارزش به دست آوردن دانش را دارد، کمی از آن را چید و خورد. او همچنین کمی از آن را به شوهرش، که همراهش بود، داد و آنها متوجه شدند که عریان هستند؛ از اینرو برگهای انجیر را به هم دوختند و برای خودشان پوششی درست کردند. سپس مرد و زن صدای خداوند را شنیدند که در خُنکای روز در باغ قدم میزد، و آنها از خدا در میان درختان باغ پنهان شدند. اما خداوند مرد را خطاب کرد، «کجایی؟» مرد جواب داد، «صدای شما را در باغ شنیدم، و ترسیدم چون عریان بودم، بخاطر همین پنهان شدم.» و او گفت، چه کسی به تو گفته که عریان هستی؟ آیا از [میوهی] درختی خوردی که من فرمان داده بودم از آن نخوری؟» مرد گفت، «زنی که برای من اینجا گذاشتی – او میوهی درخت را به من داد، و من خوردمش.» سپس خداوند به زن گفت، «این چه کاری بود که کردی؟» زن گفت، «مار فریبم داد، و من خوردمش.»
خدا بعد از لعنت فرستادن به مار، رو به سوی زن میکند:
«او به زن گفت، «من در وضعحمل دردی به جانت خواهم انداخت که لایقش هستی، تو با دردی زیاد بچه به دنیا خواهی آورد. امیال تو متعلق به شوهرت خواهد بود، و او بر تو حکم خواهد راند.» خدا به آدم گفت، «چون به [حرف] همسرت گوش دادی و از میوهی درختی خوردی که من در موردش به تو هشدار داده بودم “نباید از آن بخوری،” این زمین بخاطر تو نفرین میشود؛ تمام زندگیات با رنج و زحمتی فراوان از آن [زمین] غذا خواهی خورد. آن [زمین] برای تو خار و بوته تولید خواهد کرد، و تو از گیاهان زمین خواهی خورد. با عرق جبینات غذایت را خواهی خورد تا زمانی که به خاک بازگردی، زیرا از آن برگرفته شده بودی؛ زیرا خاک هستی و به خاک بازخواهی گشت.»
به اندازهی کافی مطلب دربارهی تناقضی که در این خطوط وجود دارد مطلب نوشته شده است، خصوصاً دربارهی بدیهیترینشان: چرا خداوند آدم و حوا را تسلیم چیزی کرد که در واقع یک انتخابِ اجباری بود؟ برداشتِ استفن گرینبلات از این تناقض، که [در آن] حتی از ماسک هم نام میبرد [را در ادامه میخوانید]:
«مفسران قدیم مکرّراً این سوال را مطرح میکردند که چرا خداوند در این داستان، که به آدم و حوا دستور داده بود از درختِ دانشِ خیر و شر نخورند، بیشتر تلاش نکرد تا جلوی عمل فجیعِ نافرمانی [آنها] را بگیرد؟ البته که خالق به آنها هشدار داده بود که هر نوع سرپیچی از او مرگ را به دنبال دارد، اما نخستین انسانها از کجا ممکن بود که معنای مرگ را درک کنند؟ چرا آن درخت درست وسط باغ کاشته شده بود و آن را مثل ما که زندانیها (یا زبالههای هستهایمان) را از دسترس دور نگاه میداریم، یک جایی پنهان نکرده بود؟ و چطور ممکن بود که انسانها در معصومیت عدنیشان، پیش از آنکه خیر و شر را بشناسند، اهمیت و معنای اخلاقی کاری که انجام داده بودند را بفهمند؟ آدم و حوا ظاهراً دربارهی عواقب بلند-مدت کارهایشان دانش کافی را نداشتند، و از قرار معلوم خدا که میتوانست این دانش را – خیلی راحتتر از آن چیپهای پیشنهادی ایلان ماسک – درونشان قرار بدهد، انتخاب کرده بود که چنین کار را انجام ندهد.»
آنچه که برای هدف ما از اهمیت بیشتری برخوردار است، تناقض دانش است: مار به حوا میگوید که پس از خوردن سیب از درخت ممنوعه، «همانند خدا خواهی شد، به خیر و شر شناخت پیدا میکنی،» و همانطور که هگل هم اشاره میکند، مار دروغ نمیگوید: خدا فوراً بر این مطلب صحه میگذارد، و میگوید که آدم و حوا حالا «مثل یکی از ما» هستند (بیایید در اینجا جمعِ مرموز “خدایان” را نادیده بگیریم). پس چطور خوردن سیبی که دانش و الوهیت به بار میآورد، نخستین انسانها را به ورطهی بدبختی و زندگی فانی و جهل پرتاب کرد؟
البته توضیحِ استاندارد و پذیرفته شده این است که خدا با تحمیل کردن یک انتخاب سخت بر آنها، [حال این تحمیل] هرچقدر هم سوگیری داشته باشد، آزادی نخستین انسانها را به ایشان پیشکش میکند، [و] آنها از مسئولیتشان در قبال انتخاب میان خیر و شر آگاه میسازد. حتی محدودیت دانش هم در خدمت همین هدف است. اگر دانش ما کامل باشد، اگر جزئیات هر موقعیتی به صورت واضح در ذهنمان حضور داشته باشد، انتخاب آسان است. اما آنچه که انتخاب اخلاقی را دشوار میکند، به معنای صریح کلمه این است که ما باید در موقعیت نامشخصی که تمامِ بارِ تصمیم برعهدهی خودمان است، دست به انتخاب بزنیم.
گرینبلات در ادامهی قطعهی نقل شده، نسخهای موجز از این استدلال را ارائه میکند:
«تمامی مفسّران قدیم به طور قطع بر این امر توافق داشتند که خالق نمیخواست با گرفتن آزادیِ انتخابِ آنها، ماهیت ذاتی انسانها را به خطر بیندازد، حتی با وجود اینکه این آزادی منبع رنج و بدبختی بود. اگر آدم و حوا همه چیز را دربارهی عواقب کارهایشان میدانستند – اگر آنها میتوانستند امر بزرگ و غیرقابلتصوری که، به بیان شکسپیر «آینده را در لحظه» به آنها میداد را حساب و کتاب کنند – احتمالاً از اشتباهِ کوچک فاجعهبارشان اجتناب میکردند، اما داستان کتاب آفرینش میگوید که این کار به قیمتِ انسانیتشان تمام میشد. / این مطلب بزرگداشت جهل و دانانی و ضعف نیست. از اینها گذشته هشداری صریح وجود داشت، و هرچقدر هم تفسیر صحیح آن برای نخستین انسانها دشوار بود، و نتایج این انتخاب سرنوشتساز آشکارا هولناک بود. اما انجیل انسانها را به مثابهی ماشینِ خودکار – بردههای خداوند – و حکیمان معجزهآسایی به تصویر نمیکشد که صاحب دانش لازم برای اتخاذ تصمیمهای ضرورتاً درست هستند.»
هرچند، معمای اصلی همچنان به قوت خود باقیست: اخلاق (دانستن فرق میان خیر و شر و عمل کردن بر مبنای آن) چگونه مفهوم جهل (یا حداقل محدودیت رادیکال دانشِ ما) را میرساند؟ فیلسوفی که با این مسأله مواجه شد و تنها پاسخ منتج از آن را ارائه کرد، کانت بود. وقتی کانت میگوید که قلمرو دانش را محدود میکند تا جا برای ایمان دینی باز شود، و این سخن را باید به همین نحو فهمید، به شکلی از بیخ و بُن ضدّ-اسپینوزایی. از منظر کانتی، موضعگیری اسپینوزا به مثابهی نسخهی کابوسواری از سوژههایی است که به عروسک خیمهشببازی تقلیل یافتهاند. یک عروسک خیمهشببازی، به مثابهی یک وضعیت سوبژکتیو، دقیقاً چه معنایی دارد؟ در کانت، ما اصطلاح “عروسک خیمهشببازی” را در فصل مبهم و مرموز نقد عقل عملیاش با عنوان «دربارهی انطباق حکیمانهی قوههای شناختی انسان با پیشههای عملی» مییابیم که در آن میکوشد به این سوال پاسخ بدهد که اگر ما به قلمرو الوهی، به شیء فینفسه، دسترسی پیدا کنیم چه اتفاقی میافتد:
«در عوض تعارضی که حالا وضعیت اخلاقی باید با انحرافاتی چند حاملاش باشد، و [تعارضی] که در آن، قدرت اخلاقی ذهن، پس از تحمل چند شکست، در آن پیروز میشود، خدا و ابدیّت در عظمت و شأن و اقتدارِشان لاینقطع در برابر چشمان ما خواهند ایستاد. / …/ بدین ترتیب اکثر اعمالِ مطابق قانون ما از روی ترس انجام میگیرند، تعداد کمی از روی امیدواری، اما هیچکدام از روی وظیفه نیست. ارزش اخلاقی اَعمال، که ارزشِ شخص و حتی جهان در پیش چشم خردِ باری فقط به آن بستگی دارد، اصلاً وجود نمیداشت. سلوکِ انسان، تا زمانی که ماهیتش اینگونه که اکنون است باقی بماند، به حالتی صرفاً سازوکاری تبدیل خواهد شد، طوری که مثل نمایش خیمهشب بازی، همه چیز با حرکت دست و سر بیان به درستی بیان میشود، اما هیچ حیاتی در عروسکها وجود ندارد.»
بنابراین به نظر کانت، دسترسی مستقیم به قلمرو الوهی ما را از همین «قائم بالذات بودن» که شالودهی آزادی استعلایی را شکل میدهد، محروم میکند: این امر ما را به ماشین خودکار بیجان، یا به بیان امروزی «ماشینهای متفکر» تبدیل میکند. و آیا این امر نهایتاً در آیندهی تکینگی دستیافتنی نمیشود؟ هنوز نباید چشمانداز نورولینک را به عنوان یک پروژهی پژوهشی عملی «اونتیک» که پایهی فلسفی موثقی ندارد کنار گذاشت، زیرا چیزی کاملاً جدید و بیسابقه را ارائه میکند که وضعیت و شأن انسانی ما را به چالش میکشد: چشمانداز غلبه (تجربی) بر محدودیت/جنسیت/بدنمندیِمان در امر نمادین. واردن شدن به این بُعد دیگر از تکینگی به یک فاکت صریحاً پوزیتیو تبدیل شده است، و موضوع یک تجربهی درونی والا نیست. این امر برای ذهنیت ما و تجربهمان از خود چه معنایی دارد؟ آیا میتوانیم شکلی از خود-آگاهی را تصور کنیم که در سطح «معلقبودن بی-خود» در فضای تکینگی باشد؟
از آنجایی که دیگر چیزی به نام «من»، به مثابهی یک خودِ تَـکین، در تکینگی وجود ندارد، یک احتمال این است که سرنوشت خود در تکینگی و روشنشدگی بودیستی، که در آن «خود» از طریق تجربهی مستقیم و بیواسطه، نیستیاش را فرض میگیرد، در موازات با یکدیگر قرار بدهیم. چنین آگاهیِ بهروشناییرسیدهای دیگر خود-آگاهی نیست: این دیگر «من» نیستم که «خودم» را به عنوان فاعل افکارم تجربه میکنم. آگاهیِ «من»، آگاهی مستقیم از یک سیستم بی-خود است، یک دانشِ بدون-خود. هرچند، یک فرق میان روشنشدگی بودیستی و تکینگی وجود دارد: من در تکینگی به دنبال فاصله گرفتن از احساسات و سایر تجربیاتم نیستم، من هویتام را با خلاءیی که حقیقتِ ظواهر است یکی نمیدانم. من، در مقابل، خودم را به تمامه در فضایِ مشترک احساسات و سایر تجربیات غرقه میسازم.
ادامه دارد …
نوشتهی اسلاوی ژیژک
ترجمهی سارا پورحسنی
(s.pourhasani@gmail.com)
لطفا بخش دوم رو هم ارسال کنید