نویسنده: لیلا رعیت
بیشتر انسانها اصرار دارند دیگران را خیلی ساده و سریع – از روی ظاهر – قضاوت کنند. فرد ثروتمند و تحصیلکرده از دید عموم خوشبخت تلقی میشود و آنکه دستش از مال و منال دنیا کوتاه است و مقام و منصبی ندارد، بیچاره خوانده میشود. اما آیا به راستی این درست است؟
رمان “پاندورا”، دقیقا خلاف این را بازگو میکند. پاندورا داستانی است؛ از زندگی روانشناس جوانی به نام “رامین صبوری”، دارای وضع مالی خوب و مقام و منصب بالا در بیمارستان روانی. دکتری که روزانه تعداد زیادی بیمار روانی را به روشهای مختلف معالجه و درمان میکند، اما خود از درون ویران است. عقدهها و رنجهای بیانتهای درونیاش همچون بیماری جزام، شبانهروز مشغول خوردن روح و روان اوست.
“چشمانم را مالیدم، تا آنچه روبرویم میبینم را باور کنم. خدایا، این خودش است؟ خود خودش است؟” (جمله آغازین کتاب)
ماجرا در بیمارستان روانی شروع میشود. قرار است رامین، دکتر یک گروه درمانی باشد، که ناگهان میان آنها بیماری آشنا میبیند. وجود آن بیمار، گذشتهی رامین را برای او زنده میکند و تمام سلولهای بدنش را به ارتعاش میاندازد.
“یک بار دیگر به او نگاه انداختم. چیزی معلوم نبود، جز روسری خاکستری افتاده روی مانتوی سیاهش. چنان در خود قوز کرده بود، که هیچ چیز نمیشد دید جز مشتی پارچه. دوباره گفتم: «دوست خوبم، یه کم تلاش کن.»
از درون آن پارچههای سیاه و خاکستری، صدایی زنانه و گرفته آمد که: «الآن نمیتونم….»
صدا عجیب و میخکوبکننده بود………” (صفحه ۱۵ کتاب)
رامین، دوران کودکی سخت و متفاوتی داشته. پسری در خانوادههای بسیار فقیر که تصادفا در محلهای غنی بزرگ میشود. از همان ابتدای کودکی و نوجوانی، شعله کمالگرایی و جاهطلبی در درون او زبانه میکشد و این خود انگیزهای میشود؛ برای تلاش هرچه بیشتر او در جهت رسیدن به اوج. اما همگام با پیشرفت، کینه از ثروتمندان هم در وجود او هر روز بیشتر از دیروز میشود؛ تا اینکه در اثر یک اتفاق او به مرز انفجار میرسد و تصمیم میگیرد مدتی در قالب یک دون ژوان از دختران ثروتمند انتقام بگیرد. رامین در این زمینه هم مانند دیگر بخشهای زندگیاش موفق میشود، اما خیلی زود ورق زندگیاش برمیگردد و چرخ روزگار، او را به آینهی اعمالش میرساند.
پاندورا در دو فصل نوشته شده. فصل اول بیشتر داستانهای رامین است در بیمارستان روانی و خانهاش. در این فصل تنهایی و رنج رامین بیشتر مشهود است. اما در فصل دوم، رامین به پرورشگاهی دخترانه واقع در جنوبیترین مناطق شهر میرود و فضایی جدید را در آنجا تجربه میکند. رامینی که همواره خوشبختی را در طبقات بالای اجتماع جُسته، حالت عشق و شادی را در میان فقرا و افرادی مییابد که حتی سواد خواندن و نوشتن ندارند.
رامین یک دکتر روانشناس حاذق است و از اینرو، لابهلای داستان خواننده با مراجعینی مواجه میشود، که برای درمان مشکلات خود به او پناه آوردهاند. مراجعین از هر جنسی هستند؛ زنی که از سردمزاجی شوهرش کلافه شده؛ دختربچهی پنج سالهای که خود را در قالب مادر سیسالهاش میبیند؛ پسری که همواره موجود موهومی را در کنار خود حس میکند؛ دختری که اصرار دارد برای خیانت به خواهر خود دلیلی موجه بتراشد؛ و بقیه. خواندن این موارد برای طرفداران دانش روانشناسی خالی از لطف نیست. اما وجود این مراجعین به نکتهی دیگری در داستان اشاره دارد.
رامین دکتری است مسلط به تشخیص و درمان پیچیدهترین بیمارها، اما در مورد خودش حتی از حل سادهترین و پیش پا افتادهترین مسائل عاجز است. او نمونهی روانشناسی است؛ که میتواند دیگران را درمان کند، ولی برای درمان خود به درمانگر دیگری نیاز دارد. در دل داستان، کار به جایی میرسد، که رامین برای دورهای حتی از درمان روانکاوانه هم دست میشوید و مجذوب مردی میشود، که به او راه حلی از جنس “عرفان” سهروردی، و داستان “فی حقیقت عشق” میدهد.
پاندورا عاشقانه است، اما در بیشترین بخش داستان معشوقه غایب است و به جای حلاوت عشق، زجر تنهایی حس میشود. رامین برای حل مشکل خود راهی ندارد؛ جز تغییر درون، تا دنیای بیرونش دستخوش دگردیسی شود.
رمان پاندورا به نویسندگی لیلا رعیت، توسط انتشارات نسل نواندیش، در ۳۵۲ صفحه به انتشار رسیده است.
هر گونه کپیبرداری از این مطلب، با ذکر نام منبع و مؤلف آن بلامانع است. copyright©