عثمان شاهین نویسندهی کتابِ کوزای یاغی در سال ۱۹۴۰ در ارسلانکوی متولد شد.
اولین رمان او به نام «بادسرخ» جایزه ی بزرگ TRT را دریافت کرد، چند رمان دیگرش هم جوایز ارزشمندی دریافت کردهاند. برخی داستانهای او به زبانهای مختلف ترجمه و چاپ شده است. تاکنون از روی سیزده داستان او فیلم ساختهاند. فیلمها در مراسم فیلم داخلی و خارجی برای سینمای ترکیه ۵۸ جایزه دریافت کردهاند.
رمانِ کوزای یاغی، یک رمانِ عبرتآموز، تعصبگونه و غمانگیز است.
تلاش عثمان شاهین در جلب توجّه خوانندگان به اتفاقات تلخ و ناهنجاری که در رمان کوزای یاغی رخ میدهد، ریشه در اندوهها و سختیهای مُداومی دارد که مردم روستانشین در زمان گذشته متحمل شدهاند. در این رمان رنجی عجیب و غیرمنتظره رخ میدهد که ماحصل رفتار آقا بِکیر خانِ اصیل از زادگاه فیرات است. علاقهی خان به همسر دوم که زنِ دلخواهِ اوست، باعث میشود نسبت به همسر اوّل خود و دو فرزندش عمر و کوزا بیتفاوتی نشان دهد. همین اختلاف، سببِ بغضی در سینهی کوزا میشود و خشم او را مثل آتشفشانی شعلهور میکند.
در واقع رمان کوزای یاغی با ازدواج زنی از قبیلهی هالُف با خانِ قبیلهی فیرات آغاز میشود که با آمدنِ دومین همسر خان به عمارت، مشکلات زنِ اوّل در قالبِ کلمات به تصویر کشیده میشود. این مشکلات سبب میشود او به همراه دو فرزند خود به نامهای «عمر» و «کوزا» از عمارت خارج شود و زندگی مستقلی داشته باشد و به سختی فرزندانش را بزرگ کند.
عمر بعد از بازگشت از سربازی با دختر خالهی بیوهی خود ازدواج میکند که همسر سابقش خان بوده است و از آنجایی که دخترخالهاش صاحب بخشی از ارث میشود، باعث کدورت بین او و فرزندان خان و در نهایت کُشته شدن عمر میشود.
کوزا که در استانبول در رشتهی مهندسی تحصیل میکرد با شنیدن خبر مرگ برادرش به روستا برمیگردد و ترک تحصیل میکند و در صددِ گرفتن انتقام برادرش برمیآید. کوزا تصمیم میگیرد یاغی شود و به همراه دو تن از دوستانش به کوه میروند. آنها با هر فردی از قبیلهای که کوزا را کُشته بودند روبهرو میشدند و او را میکُشتند.
بعد از سالها اتفاقاتِ تلخ و کُشتنهای پیاپی، کوزا فکر میکند کسانی که باید کُشته شوند در اصل پدرش، مادر ناتنی و برادران ناتنیاش هستند. برای همین طبق یک نقشه، آنها را به قتل میرساند و در نهایت خودش هم از جانب روستاییان تیر میخورد، زخمی میشود و به خاطر خونریزی زیاد، پیش از آخرین دیدار با مادرش روی صندلی عقب ماشین جان میدهد.
رمانِ کوزای یاغی روایتِ یک زخم بر زخمهای دیگر است. زخمی که پوستهی زخمهای دیگر را میشکافد و جریانهای دیگری از گذشتهای فراموش نشده، واضح و روشن در آن نفوذ میکند.
قسمتی از رمان:
آنلحظه که آقا بِکیر دستم را گرفته بود و با محبّت به چشمهایم نگاه میکرد، هیچوقت فراموش نمیکنم. او را برای اوّلین بار از نزدیک میدیدم. قد و قامتش بلند و شوخطبع بود. حدود سیسال داشت. موهایش سیاه مجعد بودند و به اندازهای برازنده و خندهرو بود که قلب هر زنی را به تپش میانداخت. وقتی از اسب عروسیام پیاده شدم و بر خاکِ «بوسان» پا گذاشتم، زمین از جای خود لغزید. در واقع یک هیاهوی غیرقابل باور برپاشد. همه سعی میکردند مرا از نزدیک ببینند.